درباره «هویت ایران» اثر فخرالدین عظیمی
از حد وسط
فرشاد کوشا
«هویت ایران، کاوشی در نمودارهای ناسیونالیسم» اثر فخرالدین عظیمی گامزدن در حد وسط است میان دو موضع رقیب در فضای فکری یک دهه اخیر ایران: نظریه/ایدئولوژی ایرانشهری و مخالفان آن، میان آنها که از شرايط امروز به جاه و جلال دیروز پناه میبرند و آنها که قبه و بارگاه دیروز را ساخته و پرداخته ذهن فرّار از مواجهه با استیصال امروز میدانند. عظیمی معتقد است نه این و نه آن، از هر دو این مواضع پرهیز باید کرد : «برخی در نگاه به گذشته یکسره در اندیشه بازیابی شکوه و حماسهاند. برخی سبکسرانه از منشور «حقوق بشر» کوروش دم میزنند و درنمییابند که حقوق بشر پدیدهای مدرن است. برخی نیز -بیتوجه به نگرش تاریخی و تفاوتهای بنیادین جوامع دیروز و امروز- تاریخ گذشته، ازجمله تاریخ ایران کهن را انباشته از چیزی جز ستم، خشونت، بهرهجویی، تیرهروزی و آشفتگی نمیبینند، یا این وجوه از گذشته را بر اساس حسابگریها یا انگیزههای غرضورزانه برجسته میکنند» (315). برخورد تاریخی از نظر او مستلزم نفی هر دو این مواضع است: «پژوهشگر امروزین با گذشته برخورد تاریخی دارد اما برداشتهای غیرتاریخی دیگران از گذشته را، از جمله برداشتها و رهیافتهای
کسانی را که ایدئولوگهای ناسیونالیست میپندارد، به مثابه پدیدههایی درخور بررسی و تحلیل مینگرد و آنها را از سر خشم رد نمیکند و به ریشخند نمیگیرد» (همان).
ایرانآگاهی پشتوانه ناسیونالیسم
در این برخورد تاریخی با گذشته، به اعتقاد عظیمی، میتوان از نوعی آگاهی از مفهوم تاریخی-جغرافیایی-فرهنگی ایران سخن گفت که طی قرون و با وجود شکست شاهنشاهیهای مختلف ایران از اقوام دیگر دوام آورده است. از این منظر، عظیمی با قائلان به نظریه ایرانشهری همداستان است و تداوم واحدی به نام ایران را به رسمیت میشناسد. البته اینکه به لحاظ تاریخی وسعت ایران تا کجا بوده و امپراتوریهای هخامنشی و ساسانی چه سرزمینهایی را در بر میگرفته یک چیز است و برکشیدن امروزین این تصورات در مقام ایدئولوژی پیشبرنده برتریخواهی و تفوقطلبی ایرانیان چیز دیگر. عظیمی به دومی باور ندارد و صرفا در پی بررسی تاریخی نوعی آگاهی به سرزمین است.
او به نمونههای برجسته آنچه «ایرانآگاهی» مینامد در آثار شاعران دورههای مختلف ایران اشاره میکند و نظرات پژوهشگران معاصر را در این زمینه بر میشمرد. مهمترین عامل در تداوم این مفهوم چیزی نیست جز زبان فارسی. به رغم چیرگی اعراب و ترکان و مغولان بر ایران و با وجود اینکه مثلا در دوران عباسیان بسیاری از دانشمندان ایرانی به عربی مینوشتند، «زبان فارسی از میان نرفت و سرانجام جایگاه فرهنگی خود را بازیافت» (77). به عقیده عظیمی، «زبان فارسی هم زبانی ملی است، هم فراملی؛ از یک سو پاسدار خودآگاهی فرهنگی-ملی ایران است و از سوی دیگر پشتوانه ارزشهایی فراملی در حوزه تمدنی که این زبان انگیزه پیدایش و دوام آن بوده است» (211). با اینحال، عظیمی در مخالفت با شاهرخ مسکوب که فارسی را یگانه مأوای ملیت ایران میداند، معتقد است تأکید بر جایگاه زبان فارسی نباید موجب نادیدهگرفتن عوامل دیگری شود که در ساختن هویت ایران نقش داشتهاند: «زبان، با اینکه سترگترین پایه هویت ملی در ایران است، همه آن نیست؛ فرهنگ ملی بر زبان استوار است ولی پدیدهای است فراتر از زبان» (262).
بر پایه اعتقاد به این برداشت از ایران و تداوم آن طی قرون گذشته، عظیمی باز هم حد وسط دیگری را تعریف میکند میان ناسیونالیسم و جهانوطنی. او این حد وسط را ناسیونالیسم مدنی، فرهنگی، بخردانه و اندیشیده مینامد؛ ناسیونالیسم در مقام «ایدئولوژی یا باوری معطوف به همیاری، همبستگی، خیر عمومی، و حاکمیت یا خودسامانی سرفرازانه ملی» (368). از منظر سیاسی، عظیمی ناسیونالیسم مدنی را در تقابل با ناسیونالیسم اقتدارگرای خاندان پهلوی تعریف میکند که تحقق هدفهای پیشرفتجویانه خود را با حاکمیت ملت و حقوق و آزادیهای سیاسی و مدنی ناسازگار میدید. ناسیونالیسم اقتدارگرا به گفته او «دستاویز افزایش قدرت دولتها»ست حال آنکه ناسیونالیسم مدنی «دستمایه توانمندی شهروندان» است (359). برجستهترین نماینده ناسیونالیسم مدنی در عرصه سیاسی محمد مصدق و در عرصه فرهنگی-ادبی علیاکبر دهخداست.
ناسیونالیسم؛ جدید یا قدیم؟
تصور عظیمی از ناسیونالیسم در مغایرت با برداشتهای راستگرایانه از آن معطوف به وطندوستی و حس ملیتی است که در دوران مشروطه و پس از آن در قالب آزادیخواهی و استقلال سیاسی نمود یافت. تا پیش از مشروطیت، منظور از واژه «ملت»، چنانکه ماشاءالله آجودانی نیز به تفصیل بدان میپردازد، شریعت، دین، آیین و پیروان آن بود و منظور از «دولت» سلطنت و عوامل آن. به همین دلیل، «از شاه و صدراعظم و وزرایش به رؤسای «دولت» و از مراجع و مجتهدان به رؤسای «ملت» تعبیر میشد» («مشروطه ایرانی»، 165). تنها با انقلاب مشروطه و در نوشتههای روشنفکران اواخر دوره قاجار بود که ملت به مردمی اطلاق شد که تحت قلمرو سیاسی یک حکومت سکونت داشتند و برای خود در برابر دولت حقوقی قائل بودند.
به اعتقاد عظیمی، انقلاب مشروطه نمودار سیاسی- اجتماعی اصلی ناسیونالیسم ایران شد ولی این ناسیونالیسم «خود را وابسته به هویت قومی خاصی نمیدانست و ملت ایران را در معنایی فرهنگی- مدنی تصور میکرد». در ضمن، «فرهنگی که این ناسیونالیسم بر آن تکیه کرد ریشه در عواملی داشته است که در گذشتهای دیرین شکل گرفتهاند و برساخته روایتپردازان نیستند» (103). بدینترتیب، عظیمی در عین حال که میپذیرد دولت ملی و ناسیونالیسم پدیدههایی متأخرند و در دوره جدید شکل گرفتهاند آنها را استوار بر مفهومی از ایران میداند که سابقه تاریخی چندین هزارساله دارد.
ناسیونالیسم و نژاد
موضوع دیگری که مورد توجه عظیمی است، بهخصوص در فصل هشتم، نسبت ناسیونالیسم با دین و قومیت و نژاد است. نظریهها و جنبشهای ناسیونالیستی اغلب بر پایه برتری نژادی، قومی، یا آیینی شکل گرفتهاند و امروزه نیز توسط احزاب راستگرا بار دیگر به عرصه سیاست بازگشتهاند. در ایران نیز تأکید بر تبار آریایی و نمادهای ایران باستان به ویژه در دوره پهلوی دوم به این تصور دامن زده است. عظیمی مخالف تفوقطلبی نژادی و قومی است و مینویسد، «هیچ ایرانی فرهیختهای بر سخنان ناسنجیده درباره مردم دیگر، عرب یا ترک یا هیچ قوم و مردمی، صحه نمیگذارد و دستیازی نابخردانه به اسطورههای نژادی و برتریجویانه را تأیید نمیکند» (343). از نظر او، نگرش ملی «آمیزهای از دلبستگی به عدالت اجتماعی، جمهوریت، مدنیت و ناسیونالیسم است. ناسیونالیستبودن را نه مستلزم نفرت از دیگران یا ستیز با ملتی دیگر میداند و نه به اسطورههای نژاد و خون و خویشاوندی قومی نیازمند میبیند. دستاویز این ناسیونالیسم خاک و خون نیست سرفرازی ملت، فرهنگ ملی، و اخلاق مدنی است» (373). اما سؤال اینجاست که با سلب تمامی این ویژگیها از ناسیونالیسم آیا کماکان باید این نگرش ملی را
ناسیونالیسم دانست. به عبارت دیگر، این نگرش ملی و مدنی را که عاری از صفات قومی و نژادی است چگونه میتوان ناسیونالیستی دانست.
ناسیونالیسم و زبان مادری
تقریبا همه کسانی که به هویت ایران پرداختهاند، از روشنفکران صدر مشروطه تا به امروز، زبان فارسی را یکی از مهمترین پایههای آن میدانند. عظیمی نیز از این منظر استثنا نیست ولی به تأسی از کسانی چون مجتبی مینوی معتقد است «تأکید بر اهمیت فرهنگ و زبان فارسی نباید نمودار بیارجدانستن هیچ فرهنگ و زبان دیگری پنداشته شود» (343). این سخن وقتی معنادار میشود که عناصری از دیگریستیزی را، در فرهنگ ایران به یاد آوریم. اما فراتر از آن، زبان فارسی طی چهار دهه گذشته با پدیده متناقضنمایی نیز روبهرو شده است: از طرفی اولویتدادن به زبان ملی و با این دستاویز بهحاشیهراندن زبان مادری سایر اقوام ایرانی و از طرف دیگر تضعیف بیامان فارسی در نتیجه مواجهه با رسانههای جدید ارتباطی. این رویکرد دوگانه همزمان که به مدد فرهنگستانهای زبان و ادب فارسی از اهمیت زبان ملی دم میزند به تضعیف روزافزون آن در دهههای اخیر بیتوجه است.
عظیمی دراینباره میان آموختن زبان مادری و آموزش به آن فرق میگذارد و مینویسد: «کسی نمیتواند مانع آموزش زبان مادری به کودکان شود ولی آموزش به زبان مادری - و نه زبان رسمی و ملی کشور - در دبیرستان و دانشگاه، میتواند دلبستگیهای فراقومی را سست کند، همبستگی ملی را بکاهد، و کشور را در برابر چالشهای کنونی یا آینده آسیبپذیر نماید. زبان مادری هر ایرانی فارسی نیست ولی زبان ملی- فرهنگی هر شهروند ایرانی فارسی است و با این زبان است که میشود در هر گوشهای از این سرزمین به کار و زندگی پرداخت و در زیست اجتماعی و فرهنگی کشور نقش داشت» (202). از این اظهار نظر مشخص نیست که عظیمی مدافع آموزش چندزبانه است یا تکزبانه ولی از تأکید او بر «دبیرستان و دانشگاه» به نظر میرسد گرایش او همچون موضع کل کتاب پیداکردن حد وسط میان زبان مادری و زبان ملی است.
ناسیونالیسم و شرم ملی
ناسیونالیسم اغلب با تفاخر به میراث گذشته و اسطورهسازی از آن، خواه در قالب قوم و نژاد و... و خواه در قالب تصویری آرمانی از هر آنچه امروز فاقد آنیم، گره خورده است. اما ناسیونالیسم فرهنگی و مدنی مدنظر عظیمی تنها به مرثیه یا مدیحهسرایی بر آستان آنچه خود داشتهایم و امروز از دیگران تمنا میکنیم خلاصه نمیشود. نه خودمان مظهر تمام نیکیها بودهایم و نه دیگران تجسم جمله بدیها. عظیمی میکوشد شرم از ستم و استثمار و خشونت ملی را نیز در برداشت خود از ناسیونالیسم مدنی بگنجاند تا اگر بحثی درباره خشونت ترکان و مغولان و مهاجمان به ایران میشود به معنای فرشتهخویی ایرانیان نباشد، چراکه در ایران «کشاکشها و خشونتهایی که ریشه در عصبیتها، دشمنیها یا تفاوتهای فرقهای، قومی، یا قبیلهای داشت، ستم بر زیردستان و اقلیتها، درندهخویی فرمانروایان - که نادر و آقامحمدخان آخرین آنها نبودند - خود داستانی پر آب چشم است» (82). به همین دلیل است که در عین اشاره به تداوم فرهنگی و تاریخی ایران از شرمساری ملی نیز غافل نیست: «شرم از کاستیها، کردارها، و باورهایی که نمیتوان آشکارا به آنها معترف و مفتخر بود؛ شرم از بیاعتنایی به حرمتهای
فروشکسته انسانی و شهروندی؛ شرم از آلودهسازی زیستبوم و غفلت از آن؛ از رفتار با زنان؛ از بدرفتاری سنتی با کسانی که دیوانه یا ناتوان یا نابهنجار پنداشته شدهاند؛ از ستم بیامان بر حیوانات» (367). او در اینجا نیز میان «نازیدن به میراثهای ماندگار و زیباییها و خوبیها» و «شرمگینی از زشتیها و بدیها» حد وسط را بر میگزیند.
«هویت ایران» روایت دلبستگی عظیمی به ایران در قالب چیزی است که او «وطندوستی غمگسارانه» مینامد، نوعی از وطندوستی که نه در دام روایتهای غلوآمیز از شکوه ایران باستان میافتد و نه آنها را به هیچ میگیرد، روایت حد وسط.
«هویت ایران، کاوشی در نمودارهای ناسیونالیسم» اثر فخرالدین عظیمی گامزدن در حد وسط است میان دو موضع رقیب در فضای فکری یک دهه اخیر ایران: نظریه/ایدئولوژی ایرانشهری و مخالفان آن، میان آنها که از شرايط امروز به جاه و جلال دیروز پناه میبرند و آنها که قبه و بارگاه دیروز را ساخته و پرداخته ذهن فرّار از مواجهه با استیصال امروز میدانند. عظیمی معتقد است نه این و نه آن، از هر دو این مواضع پرهیز باید کرد : «برخی در نگاه به گذشته یکسره در اندیشه بازیابی شکوه و حماسهاند. برخی سبکسرانه از منشور «حقوق بشر» کوروش دم میزنند و درنمییابند که حقوق بشر پدیدهای مدرن است. برخی نیز -بیتوجه به نگرش تاریخی و تفاوتهای بنیادین جوامع دیروز و امروز- تاریخ گذشته، ازجمله تاریخ ایران کهن را انباشته از چیزی جز ستم، خشونت، بهرهجویی، تیرهروزی و آشفتگی نمیبینند، یا این وجوه از گذشته را بر اساس حسابگریها یا انگیزههای غرضورزانه برجسته میکنند» (315). برخورد تاریخی از نظر او مستلزم نفی هر دو این مواضع است: «پژوهشگر امروزین با گذشته برخورد تاریخی دارد اما برداشتهای غیرتاریخی دیگران از گذشته را، از جمله برداشتها و رهیافتهای
کسانی را که ایدئولوگهای ناسیونالیست میپندارد، به مثابه پدیدههایی درخور بررسی و تحلیل مینگرد و آنها را از سر خشم رد نمیکند و به ریشخند نمیگیرد» (همان).
ایرانآگاهی پشتوانه ناسیونالیسم
در این برخورد تاریخی با گذشته، به اعتقاد عظیمی، میتوان از نوعی آگاهی از مفهوم تاریخی-جغرافیایی-فرهنگی ایران سخن گفت که طی قرون و با وجود شکست شاهنشاهیهای مختلف ایران از اقوام دیگر دوام آورده است. از این منظر، عظیمی با قائلان به نظریه ایرانشهری همداستان است و تداوم واحدی به نام ایران را به رسمیت میشناسد. البته اینکه به لحاظ تاریخی وسعت ایران تا کجا بوده و امپراتوریهای هخامنشی و ساسانی چه سرزمینهایی را در بر میگرفته یک چیز است و برکشیدن امروزین این تصورات در مقام ایدئولوژی پیشبرنده برتریخواهی و تفوقطلبی ایرانیان چیز دیگر. عظیمی به دومی باور ندارد و صرفا در پی بررسی تاریخی نوعی آگاهی به سرزمین است.
او به نمونههای برجسته آنچه «ایرانآگاهی» مینامد در آثار شاعران دورههای مختلف ایران اشاره میکند و نظرات پژوهشگران معاصر را در این زمینه بر میشمرد. مهمترین عامل در تداوم این مفهوم چیزی نیست جز زبان فارسی. به رغم چیرگی اعراب و ترکان و مغولان بر ایران و با وجود اینکه مثلا در دوران عباسیان بسیاری از دانشمندان ایرانی به عربی مینوشتند، «زبان فارسی از میان نرفت و سرانجام جایگاه فرهنگی خود را بازیافت» (77). به عقیده عظیمی، «زبان فارسی هم زبانی ملی است، هم فراملی؛ از یک سو پاسدار خودآگاهی فرهنگی-ملی ایران است و از سوی دیگر پشتوانه ارزشهایی فراملی در حوزه تمدنی که این زبان انگیزه پیدایش و دوام آن بوده است» (211). با اینحال، عظیمی در مخالفت با شاهرخ مسکوب که فارسی را یگانه مأوای ملیت ایران میداند، معتقد است تأکید بر جایگاه زبان فارسی نباید موجب نادیدهگرفتن عوامل دیگری شود که در ساختن هویت ایران نقش داشتهاند: «زبان، با اینکه سترگترین پایه هویت ملی در ایران است، همه آن نیست؛ فرهنگ ملی بر زبان استوار است ولی پدیدهای است فراتر از زبان» (262).
بر پایه اعتقاد به این برداشت از ایران و تداوم آن طی قرون گذشته، عظیمی باز هم حد وسط دیگری را تعریف میکند میان ناسیونالیسم و جهانوطنی. او این حد وسط را ناسیونالیسم مدنی، فرهنگی، بخردانه و اندیشیده مینامد؛ ناسیونالیسم در مقام «ایدئولوژی یا باوری معطوف به همیاری، همبستگی، خیر عمومی، و حاکمیت یا خودسامانی سرفرازانه ملی» (368). از منظر سیاسی، عظیمی ناسیونالیسم مدنی را در تقابل با ناسیونالیسم اقتدارگرای خاندان پهلوی تعریف میکند که تحقق هدفهای پیشرفتجویانه خود را با حاکمیت ملت و حقوق و آزادیهای سیاسی و مدنی ناسازگار میدید. ناسیونالیسم اقتدارگرا به گفته او «دستاویز افزایش قدرت دولتها»ست حال آنکه ناسیونالیسم مدنی «دستمایه توانمندی شهروندان» است (359). برجستهترین نماینده ناسیونالیسم مدنی در عرصه سیاسی محمد مصدق و در عرصه فرهنگی-ادبی علیاکبر دهخداست.
ناسیونالیسم؛ جدید یا قدیم؟
تصور عظیمی از ناسیونالیسم در مغایرت با برداشتهای راستگرایانه از آن معطوف به وطندوستی و حس ملیتی است که در دوران مشروطه و پس از آن در قالب آزادیخواهی و استقلال سیاسی نمود یافت. تا پیش از مشروطیت، منظور از واژه «ملت»، چنانکه ماشاءالله آجودانی نیز به تفصیل بدان میپردازد، شریعت، دین، آیین و پیروان آن بود و منظور از «دولت» سلطنت و عوامل آن. به همین دلیل، «از شاه و صدراعظم و وزرایش به رؤسای «دولت» و از مراجع و مجتهدان به رؤسای «ملت» تعبیر میشد» («مشروطه ایرانی»، 165). تنها با انقلاب مشروطه و در نوشتههای روشنفکران اواخر دوره قاجار بود که ملت به مردمی اطلاق شد که تحت قلمرو سیاسی یک حکومت سکونت داشتند و برای خود در برابر دولت حقوقی قائل بودند.
به اعتقاد عظیمی، انقلاب مشروطه نمودار سیاسی- اجتماعی اصلی ناسیونالیسم ایران شد ولی این ناسیونالیسم «خود را وابسته به هویت قومی خاصی نمیدانست و ملت ایران را در معنایی فرهنگی- مدنی تصور میکرد». در ضمن، «فرهنگی که این ناسیونالیسم بر آن تکیه کرد ریشه در عواملی داشته است که در گذشتهای دیرین شکل گرفتهاند و برساخته روایتپردازان نیستند» (103). بدینترتیب، عظیمی در عین حال که میپذیرد دولت ملی و ناسیونالیسم پدیدههایی متأخرند و در دوره جدید شکل گرفتهاند آنها را استوار بر مفهومی از ایران میداند که سابقه تاریخی چندین هزارساله دارد.
ناسیونالیسم و نژاد
موضوع دیگری که مورد توجه عظیمی است، بهخصوص در فصل هشتم، نسبت ناسیونالیسم با دین و قومیت و نژاد است. نظریهها و جنبشهای ناسیونالیستی اغلب بر پایه برتری نژادی، قومی، یا آیینی شکل گرفتهاند و امروزه نیز توسط احزاب راستگرا بار دیگر به عرصه سیاست بازگشتهاند. در ایران نیز تأکید بر تبار آریایی و نمادهای ایران باستان به ویژه در دوره پهلوی دوم به این تصور دامن زده است. عظیمی مخالف تفوقطلبی نژادی و قومی است و مینویسد، «هیچ ایرانی فرهیختهای بر سخنان ناسنجیده درباره مردم دیگر، عرب یا ترک یا هیچ قوم و مردمی، صحه نمیگذارد و دستیازی نابخردانه به اسطورههای نژادی و برتریجویانه را تأیید نمیکند» (343). از نظر او، نگرش ملی «آمیزهای از دلبستگی به عدالت اجتماعی، جمهوریت، مدنیت و ناسیونالیسم است. ناسیونالیستبودن را نه مستلزم نفرت از دیگران یا ستیز با ملتی دیگر میداند و نه به اسطورههای نژاد و خون و خویشاوندی قومی نیازمند میبیند. دستاویز این ناسیونالیسم خاک و خون نیست سرفرازی ملت، فرهنگ ملی، و اخلاق مدنی است» (373). اما سؤال اینجاست که با سلب تمامی این ویژگیها از ناسیونالیسم آیا کماکان باید این نگرش ملی را
ناسیونالیسم دانست. به عبارت دیگر، این نگرش ملی و مدنی را که عاری از صفات قومی و نژادی است چگونه میتوان ناسیونالیستی دانست.
ناسیونالیسم و زبان مادری
تقریبا همه کسانی که به هویت ایران پرداختهاند، از روشنفکران صدر مشروطه تا به امروز، زبان فارسی را یکی از مهمترین پایههای آن میدانند. عظیمی نیز از این منظر استثنا نیست ولی به تأسی از کسانی چون مجتبی مینوی معتقد است «تأکید بر اهمیت فرهنگ و زبان فارسی نباید نمودار بیارجدانستن هیچ فرهنگ و زبان دیگری پنداشته شود» (343). این سخن وقتی معنادار میشود که عناصری از دیگریستیزی را، در فرهنگ ایران به یاد آوریم. اما فراتر از آن، زبان فارسی طی چهار دهه گذشته با پدیده متناقضنمایی نیز روبهرو شده است: از طرفی اولویتدادن به زبان ملی و با این دستاویز بهحاشیهراندن زبان مادری سایر اقوام ایرانی و از طرف دیگر تضعیف بیامان فارسی در نتیجه مواجهه با رسانههای جدید ارتباطی. این رویکرد دوگانه همزمان که به مدد فرهنگستانهای زبان و ادب فارسی از اهمیت زبان ملی دم میزند به تضعیف روزافزون آن در دهههای اخیر بیتوجه است.
عظیمی دراینباره میان آموختن زبان مادری و آموزش به آن فرق میگذارد و مینویسد: «کسی نمیتواند مانع آموزش زبان مادری به کودکان شود ولی آموزش به زبان مادری - و نه زبان رسمی و ملی کشور - در دبیرستان و دانشگاه، میتواند دلبستگیهای فراقومی را سست کند، همبستگی ملی را بکاهد، و کشور را در برابر چالشهای کنونی یا آینده آسیبپذیر نماید. زبان مادری هر ایرانی فارسی نیست ولی زبان ملی- فرهنگی هر شهروند ایرانی فارسی است و با این زبان است که میشود در هر گوشهای از این سرزمین به کار و زندگی پرداخت و در زیست اجتماعی و فرهنگی کشور نقش داشت» (202). از این اظهار نظر مشخص نیست که عظیمی مدافع آموزش چندزبانه است یا تکزبانه ولی از تأکید او بر «دبیرستان و دانشگاه» به نظر میرسد گرایش او همچون موضع کل کتاب پیداکردن حد وسط میان زبان مادری و زبان ملی است.
ناسیونالیسم و شرم ملی
ناسیونالیسم اغلب با تفاخر به میراث گذشته و اسطورهسازی از آن، خواه در قالب قوم و نژاد و... و خواه در قالب تصویری آرمانی از هر آنچه امروز فاقد آنیم، گره خورده است. اما ناسیونالیسم فرهنگی و مدنی مدنظر عظیمی تنها به مرثیه یا مدیحهسرایی بر آستان آنچه خود داشتهایم و امروز از دیگران تمنا میکنیم خلاصه نمیشود. نه خودمان مظهر تمام نیکیها بودهایم و نه دیگران تجسم جمله بدیها. عظیمی میکوشد شرم از ستم و استثمار و خشونت ملی را نیز در برداشت خود از ناسیونالیسم مدنی بگنجاند تا اگر بحثی درباره خشونت ترکان و مغولان و مهاجمان به ایران میشود به معنای فرشتهخویی ایرانیان نباشد، چراکه در ایران «کشاکشها و خشونتهایی که ریشه در عصبیتها، دشمنیها یا تفاوتهای فرقهای، قومی، یا قبیلهای داشت، ستم بر زیردستان و اقلیتها، درندهخویی فرمانروایان - که نادر و آقامحمدخان آخرین آنها نبودند - خود داستانی پر آب چشم است» (82). به همین دلیل است که در عین اشاره به تداوم فرهنگی و تاریخی ایران از شرمساری ملی نیز غافل نیست: «شرم از کاستیها، کردارها، و باورهایی که نمیتوان آشکارا به آنها معترف و مفتخر بود؛ شرم از بیاعتنایی به حرمتهای
فروشکسته انسانی و شهروندی؛ شرم از آلودهسازی زیستبوم و غفلت از آن؛ از رفتار با زنان؛ از بدرفتاری سنتی با کسانی که دیوانه یا ناتوان یا نابهنجار پنداشته شدهاند؛ از ستم بیامان بر حیوانات» (367). او در اینجا نیز میان «نازیدن به میراثهای ماندگار و زیباییها و خوبیها» و «شرمگینی از زشتیها و بدیها» حد وسط را بر میگزیند.
«هویت ایران» روایت دلبستگی عظیمی به ایران در قالب چیزی است که او «وطندوستی غمگسارانه» مینامد، نوعی از وطندوستی که نه در دام روایتهای غلوآمیز از شکوه ایران باستان میافتد و نه آنها را به هیچ میگیرد، روایت حد وسط.