رابطه مدرنيته و الهيات
نزدیکی ما به دوران مدرن باعث شده تا کمتر خود را با پرسش «مدرنیته چیست و از کجا آمده است؟» مواجه بدانیم و مدرنیته را دنباله طبیعی حرکت تاریخ قلمداد کنیم. این در صورتی است که انسانهایی که در قرون وسطی زندگی میکردند، هرگز تصور نمیکردند چنین جهانی را پیشرو داشته باشند. آنان خود را در آخرالزمان میدانستند و در انتظار پایان تاریخ بودند. مفهوم مدرنیته از همان آغاز پیدایش از مناقشهانگیزترین مفاهیم بین فیلسوفان و متفكران سیاسی بود. دیدگاه رایج تاکنون به پرسش چیستی مدرنیته اینگونه پاسخ داده که مدرنیته قلمرویی سکولار است که در آن انسان جای خدا را بهعنوان مرکز هستی میگیرد و میکوشد با بهکارگیری علم جدید و پیامد اصلی آن یعنی تکنولوژی، به فرمانروای طبیعت تبدیل شود. جهان مدرن نزد اکثر متفکران با عناصری مانند فردگرایی، بازنمایی و سوبژکتیویته، کشفیات جدید، آزادی، حقوق، برابری، تساهل، لیبرالیسم و دولت ملی فهمیده میشود. همچنین در این دیدگاه، خاستگاه عصر مدرن به محصول کار متفکران قرن هجدهمی بر میگردد که فلسفه مدرسی را به نفع علم و اعتقاد و شور دینی را به سود جهان سکولار کنار گذاشتند. از این منظر عصر مدرن در فلسفه
دکارت و هابز و علم کوپرنیک و گالیله ریشه دارد؛ اما به نظر برخی از متفکران جدید، دلایل بسیاری برای تردید در کفایت این پرسشها وجود دارد و این روایت رویهمرفته روایتی خودستایانه است که مدرنیته از خود و ریشههایش به دست میدهد. کتاب «ریشههای الهیاتی مدرنیته» نوشته مایکل آلن گیلسپی میکوشد این روایتهای جدید را درباره ریشههای دوران مدرن تشریح کند. گیلسپی، استاد فلسفه و علوم سیاسی در دانشگاه دوک آمریکا است. حوزههای تخصصی او فلسفه سیاسی، فلسفه قارهای مدرن و تاریخ فلسفه سیاسی است. او همچنین در حوزههای نظریههای سیاسی، ایدئالیسم آلمانی و اگزیستانسیالیسم صاحبنظر است. «هگل»، «هایدگر»، «بنیان تاریخ» و «نیهیلیسم قبل از نیچه» از جمله کتابهای قبلی او هستند.
از نظر گیلسپی، دیدگاه متعارف، مدرنیته را بیش از حد سکولار جلوه داده است. این در حالی است که بعد از قرون وسطی مدرنیته به دنبال این نبود که دین را حذف کند؛ بلکه دنبال این بود تا از رویکرد دینی جدید در مقابل دین قبلی دفاع کند. درواقع مدرنیته میخواست قرائتی جدید از دین وارد زندگی انسان کند. بر این اساس در این کتاب دیدگاههای اندیشمندان و متفکرانی مانند ویلیام اوکام، اراسموس، لوتر، دکارت و هابز بررسی شده تا نشان دهد مدرنیته بیشتر بهعنوان مجموعهای از تلاشها برای صورتبندی یک متافیزیک و الهیات جدید مطرح بوده است. او در پیشگفتار کتاب پیشزمینه مطالعات اخیر در باب رابطه الهیات و مدرنیته را آثار بسیار تأثیرگذار هانس بلومنبرگ میداند که رفتهرفته پیچیدگی عظیم پرسش از ریشههای دوران مدرن را آشکار کردند. از نظر او تلاشهایی که قبلا در پس اینهمانی مدرنیته با سوبژکتیویته یا چیرگی بر طبیعت یا سکولارشدن بودند، رفتهرفته یکسویه و ناکافی به نظر میرسند. نویسنده در این کتاب تمایزی اساسی میان آنچه در مدرنیته رخ داده و تفاسیر مختلف از آن قائل است. او در این بررسی قرون وسطی را نقطه شروع مطالعه قرار میدهد و معتقد است که
در آغاز مدرنیته تلاش بر این نبوده که دین حذف شود.
نویسنده در این کتاب، ریشههای مدرنیته را با توجه به آثار جدید در الهیات بررسی میکند و میکوشد اهمیت این ریشهها را در فهم مسائل معاصری که اکنون در دنیای در حال جهانیشدن با آنها مواجهیم، نشان دهد. دغدغه اصلی او در این کتاب نقش اصلی دین و برجستهکردن روایت الهیاتی در شکلگیری ایده مدرنیته است. البته این نظرگاه معمولا جایی در روایت مدرن ندارد. درواقع از دوره روشنگری به اینسو، مدرنیته در قالب تلاش برای سرکوب خرافه نمایان شده. این نکته در جمله مشهور ولتر درباره کلیسای کاتولیک تجسم یافته است: نتیجه چیزی نبود جز کاهش بیسابقه اعتقاد و عمل به تکالیف دینی در نیمه دوم قرن نوزدهم؛ اما به گمان نویسنده مخالفت با دین را در عصر مدرن نباید شاهدی بر این مدعا گرفت که ضدیت با دین اصل و اساس مدرنیته است. در درستی این مطلب شکی نیست که مدرنیته مستمرا با اشکال خاصی از آموزهها و شعائر دینی مثل جماعت قدیسان، غایتشناسی، تعالیم مدرسی درباره قانون طبیعی، دیدگاه زمین مرکزی راجع به جهان طبیعی و اعتقاد به مخلوقبودن زمین مبارزه کرده است؛ اما نویسنده میخواهد نشان دهد که از این مطلب نمیتوان مخالفت مدرنیته با دین را در معنای دقیق
کلمه نتیجه گرفت. بنا بر استدلال نویسنده در کتاب حاضر، این تصور اشتباه است که مدرنیته ریشه و هستهای خداناباورانه، دینستیزانه یا حتی لاادریگرایانه دارد. او برعکس معتقد است مدرنیته از همان آغاز میخواست دیدگاهی تازه درباره دین و جایگاه آن در زندگی انسان بپرورد و از آن حمایت کند و این کار را نه از سر دشمنی با دین؛ بلکه برای حفظ برخی اعتقادات دینی انجام داد.
به عقیده نویسنده، مدرنیته را زمانی بهتر میفهمیم که آن را تلاشی برای یافتن پاسخی متافیزیکی/الهیاتی تازه به مسئله طبیعت و ارتباط با خدا و جهان طبیعی بدانیم؛ مسئلهای که در جهان قرون وسطای متأخر و در نتیجه نبرد بیامان عناصر متناقض خود مسیحیت پدید آمد. مدرنیتهای که ما میفهمیم و تجربه میکنیم، محصول تلاشهایی است که هدفشان پیریزی نوعی متافیزیک/الهیات جدید و منسجم بود. استدلال نویسنده این است که گرچه علومی که خودشان محصول مدرنیته بودند، در طول زمان هسته متافیزیکی/الهیاتی پروژه مدرن را پنهان کردند؛ اما این هسته هرگز از سطح مدرنیته دور نبوده و همچنان فکر و عمل ما را اغلب به روشهایی که از آنها آگاه نیستیم یا درکشان نمیکنیم، هدایت میکند. نویسنده استدلال میکند که تلاش برای خوانش مسائل الهیات و متافیزیک در خارج از چارچوب مدرنیته عملا ما را از اهمیت مستمر مسائل الهیاتی در اندیشه مدرن غافل کرده است؛ به نحوی که بسیار دشوار میتوانیم وضع فعلیمان را فهم کنیم. به این ترتیب گیلسپی تقابل دوره حاضر را مستلزم فهم عمیقتر سرچشمههای دینی و الهیاتی میداند، نه به این دلیل که این راه تنها راه است؛ بلکه به این دلیل که
کمکمان میکند تا سرچشمههای پنهان شورها و عواطفمان و امکانات و خطرهای پیشرویمان را بفهمیم.
نزدیکی ما به دوران مدرن باعث شده تا کمتر خود را با پرسش «مدرنیته چیست و از کجا آمده است؟» مواجه بدانیم و مدرنیته را دنباله طبیعی حرکت تاریخ قلمداد کنیم. این در صورتی است که انسانهایی که در قرون وسطی زندگی میکردند، هرگز تصور نمیکردند چنین جهانی را پیشرو داشته باشند. آنان خود را در آخرالزمان میدانستند و در انتظار پایان تاریخ بودند. مفهوم مدرنیته از همان آغاز پیدایش از مناقشهانگیزترین مفاهیم بین فیلسوفان و متفكران سیاسی بود. دیدگاه رایج تاکنون به پرسش چیستی مدرنیته اینگونه پاسخ داده که مدرنیته قلمرویی سکولار است که در آن انسان جای خدا را بهعنوان مرکز هستی میگیرد و میکوشد با بهکارگیری علم جدید و پیامد اصلی آن یعنی تکنولوژی، به فرمانروای طبیعت تبدیل شود. جهان مدرن نزد اکثر متفکران با عناصری مانند فردگرایی، بازنمایی و سوبژکتیویته، کشفیات جدید، آزادی، حقوق، برابری، تساهل، لیبرالیسم و دولت ملی فهمیده میشود. همچنین در این دیدگاه، خاستگاه عصر مدرن به محصول کار متفکران قرن هجدهمی بر میگردد که فلسفه مدرسی را به نفع علم و اعتقاد و شور دینی را به سود جهان سکولار کنار گذاشتند. از این منظر عصر مدرن در فلسفه
دکارت و هابز و علم کوپرنیک و گالیله ریشه دارد؛ اما به نظر برخی از متفکران جدید، دلایل بسیاری برای تردید در کفایت این پرسشها وجود دارد و این روایت رویهمرفته روایتی خودستایانه است که مدرنیته از خود و ریشههایش به دست میدهد. کتاب «ریشههای الهیاتی مدرنیته» نوشته مایکل آلن گیلسپی میکوشد این روایتهای جدید را درباره ریشههای دوران مدرن تشریح کند. گیلسپی، استاد فلسفه و علوم سیاسی در دانشگاه دوک آمریکا است. حوزههای تخصصی او فلسفه سیاسی، فلسفه قارهای مدرن و تاریخ فلسفه سیاسی است. او همچنین در حوزههای نظریههای سیاسی، ایدئالیسم آلمانی و اگزیستانسیالیسم صاحبنظر است. «هگل»، «هایدگر»، «بنیان تاریخ» و «نیهیلیسم قبل از نیچه» از جمله کتابهای قبلی او هستند.
از نظر گیلسپی، دیدگاه متعارف، مدرنیته را بیش از حد سکولار جلوه داده است. این در حالی است که بعد از قرون وسطی مدرنیته به دنبال این نبود که دین را حذف کند؛ بلکه دنبال این بود تا از رویکرد دینی جدید در مقابل دین قبلی دفاع کند. درواقع مدرنیته میخواست قرائتی جدید از دین وارد زندگی انسان کند. بر این اساس در این کتاب دیدگاههای اندیشمندان و متفکرانی مانند ویلیام اوکام، اراسموس، لوتر، دکارت و هابز بررسی شده تا نشان دهد مدرنیته بیشتر بهعنوان مجموعهای از تلاشها برای صورتبندی یک متافیزیک و الهیات جدید مطرح بوده است. او در پیشگفتار کتاب پیشزمینه مطالعات اخیر در باب رابطه الهیات و مدرنیته را آثار بسیار تأثیرگذار هانس بلومنبرگ میداند که رفتهرفته پیچیدگی عظیم پرسش از ریشههای دوران مدرن را آشکار کردند. از نظر او تلاشهایی که قبلا در پس اینهمانی مدرنیته با سوبژکتیویته یا چیرگی بر طبیعت یا سکولارشدن بودند، رفتهرفته یکسویه و ناکافی به نظر میرسند. نویسنده در این کتاب تمایزی اساسی میان آنچه در مدرنیته رخ داده و تفاسیر مختلف از آن قائل است. او در این بررسی قرون وسطی را نقطه شروع مطالعه قرار میدهد و معتقد است که
در آغاز مدرنیته تلاش بر این نبوده که دین حذف شود.
نویسنده در این کتاب، ریشههای مدرنیته را با توجه به آثار جدید در الهیات بررسی میکند و میکوشد اهمیت این ریشهها را در فهم مسائل معاصری که اکنون در دنیای در حال جهانیشدن با آنها مواجهیم، نشان دهد. دغدغه اصلی او در این کتاب نقش اصلی دین و برجستهکردن روایت الهیاتی در شکلگیری ایده مدرنیته است. البته این نظرگاه معمولا جایی در روایت مدرن ندارد. درواقع از دوره روشنگری به اینسو، مدرنیته در قالب تلاش برای سرکوب خرافه نمایان شده. این نکته در جمله مشهور ولتر درباره کلیسای کاتولیک تجسم یافته است: نتیجه چیزی نبود جز کاهش بیسابقه اعتقاد و عمل به تکالیف دینی در نیمه دوم قرن نوزدهم؛ اما به گمان نویسنده مخالفت با دین را در عصر مدرن نباید شاهدی بر این مدعا گرفت که ضدیت با دین اصل و اساس مدرنیته است. در درستی این مطلب شکی نیست که مدرنیته مستمرا با اشکال خاصی از آموزهها و شعائر دینی مثل جماعت قدیسان، غایتشناسی، تعالیم مدرسی درباره قانون طبیعی، دیدگاه زمین مرکزی راجع به جهان طبیعی و اعتقاد به مخلوقبودن زمین مبارزه کرده است؛ اما نویسنده میخواهد نشان دهد که از این مطلب نمیتوان مخالفت مدرنیته با دین را در معنای دقیق
کلمه نتیجه گرفت. بنا بر استدلال نویسنده در کتاب حاضر، این تصور اشتباه است که مدرنیته ریشه و هستهای خداناباورانه، دینستیزانه یا حتی لاادریگرایانه دارد. او برعکس معتقد است مدرنیته از همان آغاز میخواست دیدگاهی تازه درباره دین و جایگاه آن در زندگی انسان بپرورد و از آن حمایت کند و این کار را نه از سر دشمنی با دین؛ بلکه برای حفظ برخی اعتقادات دینی انجام داد.
به عقیده نویسنده، مدرنیته را زمانی بهتر میفهمیم که آن را تلاشی برای یافتن پاسخی متافیزیکی/الهیاتی تازه به مسئله طبیعت و ارتباط با خدا و جهان طبیعی بدانیم؛ مسئلهای که در جهان قرون وسطای متأخر و در نتیجه نبرد بیامان عناصر متناقض خود مسیحیت پدید آمد. مدرنیتهای که ما میفهمیم و تجربه میکنیم، محصول تلاشهایی است که هدفشان پیریزی نوعی متافیزیک/الهیات جدید و منسجم بود. استدلال نویسنده این است که گرچه علومی که خودشان محصول مدرنیته بودند، در طول زمان هسته متافیزیکی/الهیاتی پروژه مدرن را پنهان کردند؛ اما این هسته هرگز از سطح مدرنیته دور نبوده و همچنان فکر و عمل ما را اغلب به روشهایی که از آنها آگاه نیستیم یا درکشان نمیکنیم، هدایت میکند. نویسنده استدلال میکند که تلاش برای خوانش مسائل الهیات و متافیزیک در خارج از چارچوب مدرنیته عملا ما را از اهمیت مستمر مسائل الهیاتی در اندیشه مدرن غافل کرده است؛ به نحوی که بسیار دشوار میتوانیم وضع فعلیمان را فهم کنیم. به این ترتیب گیلسپی تقابل دوره حاضر را مستلزم فهم عمیقتر سرچشمههای دینی و الهیاتی میداند، نه به این دلیل که این راه تنها راه است؛ بلکه به این دلیل که
کمکمان میکند تا سرچشمههای پنهان شورها و عواطفمان و امکانات و خطرهای پیشرویمان را بفهمیم.