رابطه فرهنگ و تودهها
درباره عمومیشدن دانش و به ویژه علوم انسانی بعد از ظهور شبكههای اجتماعی و آثار و پیامدهای چنین پدیدهای تاكنون بحثهای زیادی بین كارشناسان در گرفته است. بیژن عبدالکریمی، نویسنده و پژوهشگر فلسفه در گفتوگویی با خبرگزاری مهر به برخی از ابعاد این پدیده پرداخته كه در ادامه گزیدهای از آن را میخوانید:
علوم انسانی دو ویژگی دارد: یکی اینکه همه انسانها خواسته یا ناخواسته با مسائل علوم انسانی درگیرند و بنابراین به خودشان اجازه میدهند که درباره آن نظر بدهند و صحبت کنند. ویژگی دیگرش این است که علوم انسانی جزء علوم دقیقه نیست یعنی مثل علوم دقیقه بهدنبال عینیتبخشی به معنای خاصی نیستند -اگرچه علوم دقیقه نیز نمیتواند ما را به درک ساحات انسانی به معنای دقیق کلمه نزدیک کند- به عنوان مثال برای اظهار نظر در حوزه فیزیک یا ژنتیک نیاز به آموزهها و آگاهیهای خاصی داریم اما راجع به دین، سیاست، تنهایی، مرگ و جامعه به سهولت میتوان نظر داد بیآنکه اظهارنظرها مبتنی بر رویکردی علمی باشد. این در حالی است که حرفزدن به صورت ضابطهمند در این حوزهها کار سادهای نیست. نتیجه این است كه همه درباره دین، سیاست، اقتصاد و... حرف میزنند. به هر حال سرشت علوم انسانی اینگونه ایجاب میکند در حالی که سرشت علوم طبیعی اینگونه نیست. حتی یک سیاستمدار هم این توهم را دارد که علوم انسانی میداند یا مثلا فردی که پزشکی یا فیزیک خوانده به خودش اجازه میدهد که مسئولیت و سمتی فرهنگی را قبول و اظهارنظرهای جدی راجع به آن کند در حالی که یک
تحصیلکرده فلسفه یا جامعهشناس كاردرست به خودش اجازه نمیدهد که ریاست یک بیمارستان یا مرکز پژوهشی فیزیک را به عهده بگیرد.شبکههای اجتماعی در چنین پدیدهای نقش بسیار مهمی دارند و مسئله را بسیار حادتر کردهاند. امروز هر فردی خودش یک رسانه است چون رسانه دیگر فقط در اختیار قدرتها نیست و همه قدرت سخنگفتن دارند و کل جهان دموکراتیزه شده است. این دموکراتیزهشدن و ظهور فردیت و رشد فردگرایی و بزرگشدن «من ِ» سوبژه که خودش را مستقل از هستی و ملت میداند باعث شده که وضعیت فرهنگ، مبتذل شود و به تبع نیچه میتوان از مرگ فرهنگ صحبت کرد. لذا در چنین جهانی در فضای مجازی و واقعی، بشریت تبدیل به دهانی بزرگ برای وراجی شده است و ما کمتر شنیدن میبینیم بلکه بیشتر حرفزدن میبینیم. قبلا ما یک سعدی داشتیم که قلمروی بزرگی حتی تا چین، سعدی میخواندند یا در غرب یک شکسپیر وجود داشت و صدها هزار خواننده. امروز هر کسی خودش را یک نویسنده و متفکر میداند و به خودش اجازه میدهد بگوید هگل غلط کرد، هایدگر نفهمید و امثال اینها. حتی اینگونه بیاحترامیها به افراد بومی خودمان هم میشود. در دوران مدرن آموزش عمومی شد و همه حق تحصیل پیدا کردند
که خب نکته مثبتی است ولی به همان اندازه که تحصیلات عمومی شد، فرهنگ تنزل پیدا کرد. به قول خوزه ارتگا یی گاست، فیلسوف اسپانیایی در کتاب «طغیان تودهها»، تودهها امروز در همه جا حضور دارند مثلا در گذشته، تئاتر برای عده خاصی بود اما امروزه همه به دیدن تئاتر میروند و پدیدهای عمومی شده که راجع به آن نظر میدهند یا مثلا سینما، هنر را بسیار عمومی کرده است. به این ترتیب مقوله فرهنگ حالت نخبهگرایانهاش را از دست داد و وقتی چیزی عمومی میشود، تنزل پیدا میکند چون بین عمق و گستره رابطه معکوس وجود دارد. در سال ۱۸۲۵ زمانی که هگل سردبیر یک روزنامه در آلمان بود، سرمقاله یکی از مقالاتش این بود: «تودهها میآیند!» از طرفی در دو قرن اخیر جمعیت کره زمین از یک میلیارد نفر به هشت میلیارد نفر رسیده است بنابراین اگر این رشد جمعیت را کنار وضعیت عمومیشدن فرهنگ قرار دهیم میبینیم که همه اینها باعث شده فرهنگ وجه نخبگیاش را از دست بدهد. علاوه بر این در جهان مدرن سلسله مراتب وجود ندارد. در گذشته عالم غیب و شهادت، عالم لاهوت و ناسوت و امثال این وجود داشت چون آگاهی مراتب داشت و همه مراتب آگاهی یکسان نیستند؛ بعضی از آگاهیها حکمت
اولی هستند در حالی که برخی حکمت سفلی هستند. امروزه و در جهان دکارتی سلسله مراتب از بین میرود و یک جهان تکساحتی میشود. جهان عبارت است از ماده و حرکت که دیگر عالم بالا و پایینی وجود ندارد. عمق چیزی نیست که بتوانیم برای آن متر بگذاریم و بگوییم فلان حرف عمیق است و فلان حرف عمیق نیست. ممکن است که به عقیده من شریعتی یک فرد عمیق باشد اما از نظر یک نفر دیگر یک آدم سطحی باشد. بنابراین اینکه به راحتی و به صورت مطلق اعلام کنیم که چه کتابی عمیق است و چه کتابی سطحی کار راحتی نیست؛ اما تا حدی میتوان گفت که اگر یک اثر بتواند وارد حوزه آکادمیک شود یعنی یکعمقی داشته است اما اگر وارد حوزه آکادمیک نشود یعنی عمومی است. تعیینکننده این موضوع هم ما نیستیم بلکه حیات اجتماعی یک اثر خودش نشان میدهد که یک کتاب سطحی است یا عمیق و جدی. همانطور که دیدهایم کتابهای بسیاری از جامعهشناسان خیلی زود و پس از چند سال فراموش میشوند در حالی که بسیاری از کتابهای مارکس و زیمل با گذشت چندین دهه همچنان در دانشگاهها تدریس میشوند.
درباره عمومیشدن دانش و به ویژه علوم انسانی بعد از ظهور شبكههای اجتماعی و آثار و پیامدهای چنین پدیدهای تاكنون بحثهای زیادی بین كارشناسان در گرفته است. بیژن عبدالکریمی، نویسنده و پژوهشگر فلسفه در گفتوگویی با خبرگزاری مهر به برخی از ابعاد این پدیده پرداخته كه در ادامه گزیدهای از آن را میخوانید:
علوم انسانی دو ویژگی دارد: یکی اینکه همه انسانها خواسته یا ناخواسته با مسائل علوم انسانی درگیرند و بنابراین به خودشان اجازه میدهند که درباره آن نظر بدهند و صحبت کنند. ویژگی دیگرش این است که علوم انسانی جزء علوم دقیقه نیست یعنی مثل علوم دقیقه بهدنبال عینیتبخشی به معنای خاصی نیستند -اگرچه علوم دقیقه نیز نمیتواند ما را به درک ساحات انسانی به معنای دقیق کلمه نزدیک کند- به عنوان مثال برای اظهار نظر در حوزه فیزیک یا ژنتیک نیاز به آموزهها و آگاهیهای خاصی داریم اما راجع به دین، سیاست، تنهایی، مرگ و جامعه به سهولت میتوان نظر داد بیآنکه اظهارنظرها مبتنی بر رویکردی علمی باشد. این در حالی است که حرفزدن به صورت ضابطهمند در این حوزهها کار سادهای نیست. نتیجه این است كه همه درباره دین، سیاست، اقتصاد و... حرف میزنند. به هر حال سرشت علوم انسانی اینگونه ایجاب میکند در حالی که سرشت علوم طبیعی اینگونه نیست. حتی یک سیاستمدار هم این توهم را دارد که علوم انسانی میداند یا مثلا فردی که پزشکی یا فیزیک خوانده به خودش اجازه میدهد که مسئولیت و سمتی فرهنگی را قبول و اظهارنظرهای جدی راجع به آن کند در حالی که یک
تحصیلکرده فلسفه یا جامعهشناس كاردرست به خودش اجازه نمیدهد که ریاست یک بیمارستان یا مرکز پژوهشی فیزیک را به عهده بگیرد.شبکههای اجتماعی در چنین پدیدهای نقش بسیار مهمی دارند و مسئله را بسیار حادتر کردهاند. امروز هر فردی خودش یک رسانه است چون رسانه دیگر فقط در اختیار قدرتها نیست و همه قدرت سخنگفتن دارند و کل جهان دموکراتیزه شده است. این دموکراتیزهشدن و ظهور فردیت و رشد فردگرایی و بزرگشدن «من ِ» سوبژه که خودش را مستقل از هستی و ملت میداند باعث شده که وضعیت فرهنگ، مبتذل شود و به تبع نیچه میتوان از مرگ فرهنگ صحبت کرد. لذا در چنین جهانی در فضای مجازی و واقعی، بشریت تبدیل به دهانی بزرگ برای وراجی شده است و ما کمتر شنیدن میبینیم بلکه بیشتر حرفزدن میبینیم. قبلا ما یک سعدی داشتیم که قلمروی بزرگی حتی تا چین، سعدی میخواندند یا در غرب یک شکسپیر وجود داشت و صدها هزار خواننده. امروز هر کسی خودش را یک نویسنده و متفکر میداند و به خودش اجازه میدهد بگوید هگل غلط کرد، هایدگر نفهمید و امثال اینها. حتی اینگونه بیاحترامیها به افراد بومی خودمان هم میشود. در دوران مدرن آموزش عمومی شد و همه حق تحصیل پیدا کردند
که خب نکته مثبتی است ولی به همان اندازه که تحصیلات عمومی شد، فرهنگ تنزل پیدا کرد. به قول خوزه ارتگا یی گاست، فیلسوف اسپانیایی در کتاب «طغیان تودهها»، تودهها امروز در همه جا حضور دارند مثلا در گذشته، تئاتر برای عده خاصی بود اما امروزه همه به دیدن تئاتر میروند و پدیدهای عمومی شده که راجع به آن نظر میدهند یا مثلا سینما، هنر را بسیار عمومی کرده است. به این ترتیب مقوله فرهنگ حالت نخبهگرایانهاش را از دست داد و وقتی چیزی عمومی میشود، تنزل پیدا میکند چون بین عمق و گستره رابطه معکوس وجود دارد. در سال ۱۸۲۵ زمانی که هگل سردبیر یک روزنامه در آلمان بود، سرمقاله یکی از مقالاتش این بود: «تودهها میآیند!» از طرفی در دو قرن اخیر جمعیت کره زمین از یک میلیارد نفر به هشت میلیارد نفر رسیده است بنابراین اگر این رشد جمعیت را کنار وضعیت عمومیشدن فرهنگ قرار دهیم میبینیم که همه اینها باعث شده فرهنگ وجه نخبگیاش را از دست بدهد. علاوه بر این در جهان مدرن سلسله مراتب وجود ندارد. در گذشته عالم غیب و شهادت، عالم لاهوت و ناسوت و امثال این وجود داشت چون آگاهی مراتب داشت و همه مراتب آگاهی یکسان نیستند؛ بعضی از آگاهیها حکمت
اولی هستند در حالی که برخی حکمت سفلی هستند. امروزه و در جهان دکارتی سلسله مراتب از بین میرود و یک جهان تکساحتی میشود. جهان عبارت است از ماده و حرکت که دیگر عالم بالا و پایینی وجود ندارد. عمق چیزی نیست که بتوانیم برای آن متر بگذاریم و بگوییم فلان حرف عمیق است و فلان حرف عمیق نیست. ممکن است که به عقیده من شریعتی یک فرد عمیق باشد اما از نظر یک نفر دیگر یک آدم سطحی باشد. بنابراین اینکه به راحتی و به صورت مطلق اعلام کنیم که چه کتابی عمیق است و چه کتابی سطحی کار راحتی نیست؛ اما تا حدی میتوان گفت که اگر یک اثر بتواند وارد حوزه آکادمیک شود یعنی یکعمقی داشته است اما اگر وارد حوزه آکادمیک نشود یعنی عمومی است. تعیینکننده این موضوع هم ما نیستیم بلکه حیات اجتماعی یک اثر خودش نشان میدهد که یک کتاب سطحی است یا عمیق و جدی. همانطور که دیدهایم کتابهای بسیاری از جامعهشناسان خیلی زود و پس از چند سال فراموش میشوند در حالی که بسیاری از کتابهای مارکس و زیمل با گذشت چندین دهه همچنان در دانشگاهها تدریس میشوند.