طعم زندگی از پس مرگ
سعید احمدیپویا: نیچه یکی از اصول اساسی فاصله هرمنوتیک را به این صورت بیان میکند: «هر وقت میخواهی درباره چیزی بدانی و قدر و اندازه آن را محاسبه کنی، باید حداقل یک لحظه، از آن جدا شوی. به عنوان نمونه برای درک عظمت یک شهر، باید شهر را ترک کنید. برای درک درست یک موضوع، نیاز است از آن فاصله گرفته شود. برای ارزیابی زندگی نیز باید حتی برای یک لحظه از آن جدا شد؛ دیگر نیاز نیست در انتظارِ پایان بود که درک مختصات پایان در همین نقطه صورت خواهد گرفت». روایت فیلم «جهان با من برقص» رسیدنِ جهان، شخصیت اول فیلم، به همین نقطه است. جهانگیر یا جهان که اسمش کنایتی است به روایت داستان، آگاه شده که دیگر زمانی با مرگ فاصله ندارد و دارد از این زندگی و از این جهان جدا میشود. هر لحظه و هر ساعتی که میگذرد، تمام شخصیتها و تمام هستی به مرگ خویش نزدیک میشوند اما این «جهان» است که به این آگاهی و این نقطه جدایی از زندگی رسیده و در حال ارزیابی زندگی و جهان پیرامون خویش است. برادر «جهان» برای اینکه از شدت اندوه جهان بکاهد و این روزهای پایانی را برایش لذتبخش کند، رفقای جهان را به خانه و پناهگاه جهان دعوت و او را در موقعیتی عجیب درگیر میکند. موقعیتی که کارگردان برای شخصیت اول فیلم خلق کرده، سبب میشود که جهان نتواند در این لحظات آخر در پیله تنهایی خویش محبوس شود. او ناخواسته در جمع شاد دوستانش قرار میگیرد که دوست دارند محیط شادی برای جهان بسازند. اما جهان حالش خوب نیست و برای فرار از هیاهو و همهمه دوستانش به طویله پناه میبرد. طویله، مکانی است که مانند یک «شخصیت» در فیلم حضور دارد. کنایه از خلوت جهان است که با تنهایی خودش درگیر میشود؛ با دوست صمیمیاش که یک گاو است، درددل میکند. «جهان» تصور میکند هیچ کسی جز همین گاو و یک خر، او را نمیفهمند و با آنها حرف میزند. نکته طنز این فیلم این است که هر زمان شخصیت اول فیلم در اندوه موقعیت غرق میشود، با یک بزنگاه طنز، فضای فیلم را عوض میکند، به عنوان نمونه ورود سرزده دوستان جهان به طویله و تعجب از اینکه چرا جهان انتظار دارد هنگام ورود به طویله، در بزنند! و البته از نگاه رفقا، این مکان طویله است و از دید جهان، حریم خلوت خود. مواجهه «جهان» با این موقعیت، او را با چالش بزرگی درگیر میکند. او توقع دارد مرکز توجه باشد و همه بفهمند او دارد زندگی را از دست میدهد. اما همه درگیر زندگی خود هستند، میخندند و جهان با این واقعیت تلخ روبهرو میشود که بعد از او زندگی ادامه خواهد داشت و تنها فقط این لحظه یا سال دیگر همین موقع است که او حضور ندارد و از اینکه رفقایش نگران فقدان او نیستند، آزار میبیند. نقطه اوج این چالش هنگامی است که متوجه میشود خودکشی دخترش به خاطر او نبوده و به خاطر کسی بوده که جهان ذرهای به او اهمیت نمیداد و این نکته، جهان را به بنبست کامل میرساند. پس از این چالش، دگرگونی شخصیت اول فیلم آغاز میشود و یاد میگیرد انتظارش را از آدمهای پیرامونش منطقی کند. جهان از مرحله «انکار» به مرحله «پذیرش» ميرسد و میپذیرد که زندگی پس از مرگ او ادامه دارند و آدمهای پیرامونش، حق زندگی و شادبودن دارند و همه باید در مینيبوس قرمزرنگی که در میان پلانها میآید و ميرود، سوار شوند و به دیار دیگر بروند؛ این دگرگونی سبب ميشود که بتواند از لحظات آخر زندگیاش لذت ببرد و ارزش زندگی و لذتبردن از زندگی را به حلقه رفقایش یاد دهد. رفقای «جهان»، هر کدام شخصیتهایی هستند که چالشهای بسیار در زندگی دارند و آمدند تا حال جهان را خوب کنند، اما حال خودشان خراب است؛ همه آنها، به نوعی در تنهایی خویش غرق شدند و در چالش با سویه تاریک زندگی هستند؛ به عنوان نمونه، احسان به زندگی مشترکش با نسیم پایان داده است، اما ازدواج نسیم با رفیق صمیمیاش، فرخ را نمیپذیرد. احسان اعتقاد ندارد رابطهای که تمام شد، دیگر تمام شده؛ او اعتقاد دارد که هیچ چیز، هیچ وقت تمام نميشود. برای همین است که پرخاش میکند و تنهایی خودش را فریاد میزند. فرخ و نسیم هم در این موقعیت، آزار میبینند و شاد نیستند. حمید، رفیق دیگر که نماد عیش مدام است و در هر مواجههای، همسر جدیدش را که 18 سال کوچکتر از خودش است، معرفی میکند، ميداند که همسرش برای کارخانه و ثروتش، او را انتخاب کرده با این حال ترجیح ميدهد در لحظه لذت ببرد و شاد باشد اما با کوچکترین تلنگری، او هم فرو میریزد. حمید در بزم صمیمانه رفقا میگوید: «چرا ما اینجوری شدیم؟ چرا دیگه مثل قدیم شاد نیستیم؟» این دیالوگ، برشی موجز به درون شخصیتهایی است که پس از سالها زندگی در کنار همدیگر، دیگر در کنار هم حالشان بهتر نميشود و نیاز به یک دگرگونی دارند تا زاویه نگاهشان به زندگی تغییر کند. تمام شخصیتهای فیلم برای دگرگونی حال شخصیت اول فیلم جمع شدند، اما نقطه عطف فیلم این است که جریان برعکس میشود و موقعیت، دگرگونی و روایت جهان است که حال رفقایش را دگرگون میکند. جهان تعریف میکند: «زمانی برای خانهام پولی از دوستی قرض کردم، وقتی خواستم پولش را برگردانم گفت: این قرض توست برای دیگری» و حال جهان، لذتبردن از زندگی را به دوستانش قرض میدهد. یکی از تمهیدات کارگردان برای رنگآمیزی فضای اندوهناک روایت، اضافهکردن وجوه سوررئال به روایت فیلم است که فضای کار را متفاوت میکند؛ به عنوان نمونه کارگردان برای ترسیم فضای ذهنی جهان در چالش با این موقعیت، در نماهایی گروه موسیقی آورده که به تناسب حال جهان، نواهای مختلف مینوازند و با زبان موسیقی، آشفتگی درون جهان را به مخاطب منتقل میکند. یکی دیگر از تمهیدات کارگردان، ارجاعات مکررش به فیلمهای سینمای جهان و سینمای ایران است که برای مخاطب فیلمبین بسیار لذتبخش مینماید؛ صحنه- تابلوی «شام آخر» داوینچی، «آگراندیسمان» آنتونیونی یا فیلم «گاو» مهرجویي؛ تمام اين تمهیدات به کار گرفته شدهاند تا شخصیت اول فیلم که تماشاگر با آن همذاتپنداری میکند، با واقعیت دهشتناک و تاریک مرگ مواجه شود و آن را بپذیرد. «تارکوفسکی» در فیلم «ایثار» میگوید: «مرگ وجود ندارد، تنها ترس از مرگ وجود دارد». از همان ابتدای زندگی بشر این ترس همراه انسان بوده است. روایت فیلم، تحولی در نگاه جهان به «مرگ» ایجاد میکند که در پایان روایت، مونولوگ کلیدی فیلم را میگوید: «شاید مرگ را دوست نداشته باشم اما دیگر از آن نمیترسم» و این قدرت پذیرش «جهان» است که سمفونی مرگش را باشکوه مینوازد و همه رفقایش را در پلان پایانی، به رقص و پایکوبی وا میدارد. طعم زندگی، آخرین یافته جهان است که از پس مرگ به آن رسیده و به عنوان آخرین یادگاری، به رفقایش و مخاطبان روایتش هدیه ميدهد.
سعید احمدیپویا: نیچه یکی از اصول اساسی فاصله هرمنوتیک را به این صورت بیان میکند: «هر وقت میخواهی درباره چیزی بدانی و قدر و اندازه آن را محاسبه کنی، باید حداقل یک لحظه، از آن جدا شوی. به عنوان نمونه برای درک عظمت یک شهر، باید شهر را ترک کنید. برای درک درست یک موضوع، نیاز است از آن فاصله گرفته شود. برای ارزیابی زندگی نیز باید حتی برای یک لحظه از آن جدا شد؛ دیگر نیاز نیست در انتظارِ پایان بود که درک مختصات پایان در همین نقطه صورت خواهد گرفت». روایت فیلم «جهان با من برقص» رسیدنِ جهان، شخصیت اول فیلم، به همین نقطه است. جهانگیر یا جهان که اسمش کنایتی است به روایت داستان، آگاه شده که دیگر زمانی با مرگ فاصله ندارد و دارد از این زندگی و از این جهان جدا میشود. هر لحظه و هر ساعتی که میگذرد، تمام شخصیتها و تمام هستی به مرگ خویش نزدیک میشوند اما این «جهان» است که به این آگاهی و این نقطه جدایی از زندگی رسیده و در حال ارزیابی زندگی و جهان پیرامون خویش است. برادر «جهان» برای اینکه از شدت اندوه جهان بکاهد و این روزهای پایانی را برایش لذتبخش کند، رفقای جهان را به خانه و پناهگاه جهان دعوت و او را در موقعیتی عجیب درگیر میکند. موقعیتی که کارگردان برای شخصیت اول فیلم خلق کرده، سبب میشود که جهان نتواند در این لحظات آخر در پیله تنهایی خویش محبوس شود. او ناخواسته در جمع شاد دوستانش قرار میگیرد که دوست دارند محیط شادی برای جهان بسازند. اما جهان حالش خوب نیست و برای فرار از هیاهو و همهمه دوستانش به طویله پناه میبرد. طویله، مکانی است که مانند یک «شخصیت» در فیلم حضور دارد. کنایه از خلوت جهان است که با تنهایی خودش درگیر میشود؛ با دوست صمیمیاش که یک گاو است، درددل میکند. «جهان» تصور میکند هیچ کسی جز همین گاو و یک خر، او را نمیفهمند و با آنها حرف میزند. نکته طنز این فیلم این است که هر زمان شخصیت اول فیلم در اندوه موقعیت غرق میشود، با یک بزنگاه طنز، فضای فیلم را عوض میکند، به عنوان نمونه ورود سرزده دوستان جهان به طویله و تعجب از اینکه چرا جهان انتظار دارد هنگام ورود به طویله، در بزنند! و البته از نگاه رفقا، این مکان طویله است و از دید جهان، حریم خلوت خود. مواجهه «جهان» با این موقعیت، او را با چالش بزرگی درگیر میکند. او توقع دارد مرکز توجه باشد و همه بفهمند او دارد زندگی را از دست میدهد. اما همه درگیر زندگی خود هستند، میخندند و جهان با این واقعیت تلخ روبهرو میشود که بعد از او زندگی ادامه خواهد داشت و تنها فقط این لحظه یا سال دیگر همین موقع است که او حضور ندارد و از اینکه رفقایش نگران فقدان او نیستند، آزار میبیند. نقطه اوج این چالش هنگامی است که متوجه میشود خودکشی دخترش به خاطر او نبوده و به خاطر کسی بوده که جهان ذرهای به او اهمیت نمیداد و این نکته، جهان را به بنبست کامل میرساند. پس از این چالش، دگرگونی شخصیت اول فیلم آغاز میشود و یاد میگیرد انتظارش را از آدمهای پیرامونش منطقی کند. جهان از مرحله «انکار» به مرحله «پذیرش» ميرسد و میپذیرد که زندگی پس از مرگ او ادامه دارند و آدمهای پیرامونش، حق زندگی و شادبودن دارند و همه باید در مینيبوس قرمزرنگی که در میان پلانها میآید و ميرود، سوار شوند و به دیار دیگر بروند؛ این دگرگونی سبب ميشود که بتواند از لحظات آخر زندگیاش لذت ببرد و ارزش زندگی و لذتبردن از زندگی را به حلقه رفقایش یاد دهد. رفقای «جهان»، هر کدام شخصیتهایی هستند که چالشهای بسیار در زندگی دارند و آمدند تا حال جهان را خوب کنند، اما حال خودشان خراب است؛ همه آنها، به نوعی در تنهایی خویش غرق شدند و در چالش با سویه تاریک زندگی هستند؛ به عنوان نمونه، احسان به زندگی مشترکش با نسیم پایان داده است، اما ازدواج نسیم با رفیق صمیمیاش، فرخ را نمیپذیرد. احسان اعتقاد ندارد رابطهای که تمام شد، دیگر تمام شده؛ او اعتقاد دارد که هیچ چیز، هیچ وقت تمام نميشود. برای همین است که پرخاش میکند و تنهایی خودش را فریاد میزند. فرخ و نسیم هم در این موقعیت، آزار میبینند و شاد نیستند. حمید، رفیق دیگر که نماد عیش مدام است و در هر مواجههای، همسر جدیدش را که 18 سال کوچکتر از خودش است، معرفی میکند، ميداند که همسرش برای کارخانه و ثروتش، او را انتخاب کرده با این حال ترجیح ميدهد در لحظه لذت ببرد و شاد باشد اما با کوچکترین تلنگری، او هم فرو میریزد. حمید در بزم صمیمانه رفقا میگوید: «چرا ما اینجوری شدیم؟ چرا دیگه مثل قدیم شاد نیستیم؟» این دیالوگ، برشی موجز به درون شخصیتهایی است که پس از سالها زندگی در کنار همدیگر، دیگر در کنار هم حالشان بهتر نميشود و نیاز به یک دگرگونی دارند تا زاویه نگاهشان به زندگی تغییر کند. تمام شخصیتهای فیلم برای دگرگونی حال شخصیت اول فیلم جمع شدند، اما نقطه عطف فیلم این است که جریان برعکس میشود و موقعیت، دگرگونی و روایت جهان است که حال رفقایش را دگرگون میکند. جهان تعریف میکند: «زمانی برای خانهام پولی از دوستی قرض کردم، وقتی خواستم پولش را برگردانم گفت: این قرض توست برای دیگری» و حال جهان، لذتبردن از زندگی را به دوستانش قرض میدهد. یکی از تمهیدات کارگردان برای رنگآمیزی فضای اندوهناک روایت، اضافهکردن وجوه سوررئال به روایت فیلم است که فضای کار را متفاوت میکند؛ به عنوان نمونه کارگردان برای ترسیم فضای ذهنی جهان در چالش با این موقعیت، در نماهایی گروه موسیقی آورده که به تناسب حال جهان، نواهای مختلف مینوازند و با زبان موسیقی، آشفتگی درون جهان را به مخاطب منتقل میکند. یکی دیگر از تمهیدات کارگردان، ارجاعات مکررش به فیلمهای سینمای جهان و سینمای ایران است که برای مخاطب فیلمبین بسیار لذتبخش مینماید؛ صحنه- تابلوی «شام آخر» داوینچی، «آگراندیسمان» آنتونیونی یا فیلم «گاو» مهرجویي؛ تمام اين تمهیدات به کار گرفته شدهاند تا شخصیت اول فیلم که تماشاگر با آن همذاتپنداری میکند، با واقعیت دهشتناک و تاریک مرگ مواجه شود و آن را بپذیرد. «تارکوفسکی» در فیلم «ایثار» میگوید: «مرگ وجود ندارد، تنها ترس از مرگ وجود دارد». از همان ابتدای زندگی بشر این ترس همراه انسان بوده است. روایت فیلم، تحولی در نگاه جهان به «مرگ» ایجاد میکند که در پایان روایت، مونولوگ کلیدی فیلم را میگوید: «شاید مرگ را دوست نداشته باشم اما دیگر از آن نمیترسم» و این قدرت پذیرش «جهان» است که سمفونی مرگش را باشکوه مینوازد و همه رفقایش را در پلان پایانی، به رقص و پایکوبی وا میدارد. طعم زندگی، آخرین یافته جهان است که از پس مرگ به آن رسیده و به عنوان آخرین یادگاری، به رفقایش و مخاطبان روایتش هدیه ميدهد.