نيامدي و دير شد
امير حاجرضايي
نشستهام به در نگاه ميكنم
دريچه آه ميكشد
تو از كدام راه ميرسي؟
خيال ديدنت چه دلپذير بود
جوانيام در اين اميد پير شد
نيامدي و دير شد
دقايق زيادي به اين شعر كه از «سايه» است نگريستم، سطر به سطر از بالا به پايين، چندين و چند بار، مكث روي كلمات. كلماتي كه جمله ميشوند و جملهها شعري ميسازند كه روح آدمي را تسخير ميكند، اين شعر آقاي ابتهاج كه براي من مشخص نيست چه هنگامي سرودهاند، گويا به استقبال فاجعهاي رفته كه اين روزها دردمندمان كرده است، گفتم درد؟
درد براي بوستاني كه خاكستر شد، چه واژه حقيري است. پروازي كه اميد در آن موج ميزد چگونه به اشك و خون تبديل شد.
گروس عبدالملكيان در يكي از نوشتههايش پرسشي دارد كه گمان نميكنم كسي توان پاسخدادن به آن را داشته باشد. او ميپرسد: مگر چند بار به دنيا ميآييم كه اينهمه بايد بميريم؟
نشستهام به در نگاه ميكنم:
اين نگاهي است كه امتداد آن تا ابديت است براي آناني كه پارههاي تن خود را از دست دادند. به دري مينگرند كه ديوار شد و در آني پير شديم. اندوه اين مصيبت جوانيشان را به پيري و بهارشان را به خزان تبديل كرد. حالا همه سرمايهشان در دست، دردي كه يك آن امان نميدهد و استخوانسوز است.
براي روزنامه گرامي «شرق» مطلبي درباره تيم ليورپول نوشته بودم كه اين روزها به تيم اول دنيا تبديل شده، اما سنگيني اين آوار غم بر آنم داشت كه اين دلنوشته را جايگزين كنم اما سطور كوتاهي از آن مطلب را كه برگرفته از ترانهاي است كه «ريچارد راجرز» و «اسكار همرستين» ساختهاند و بخشي از آن به تيم فوتبال ليورپول ارتباط دارد و با متن اين نوشته هم بيارتباط نيست، در اينجا ميآورم:
عادلانهترين چيز در دنيا مرگ است، هنوز كسي از آن معاف نشده است، زمين همه را ميپذيرد، هم خوبها و هم بدها را و هم گناهكاران را و عادلانهتر از اين چيزي در اين دنيا نيست.
اگر خسته شدي و رؤيايت از هم پاشيده ادامه بده، با اميدي در قلبت و تو هرگز تنها قدم نخواهي زد.
اين جمله پاياني روي پيراهنهاي ليورپول حك شده است. اما با بخشهايي از اين ترانه موافق نيستم، تعميمدادن هر نوع مرگي به عدالت را خلاف عدالت ميدانم، مرگ اينهمه انسان بيگناه، جوان و سرمايه انساني، دور از انصاف است، در اينجا هم ميگوييم مرگ حق است، پس زندگي چه؟
آيا زندگياي كه خداوند به ما عنايت كرده حق نيست، مرگي اينچنين...!
دختر جواني كه در ميان سوز سرما و برف سنگين و غربت كامل به خاك سپرده شد، پرسشي را از زبان پدرش مطرح كرد، پيرمرد درهمشكسته در مراسم خاكسپاري مرتبا ميپرسيد: من چه كار كنم؟ آيا كسي هست كه بتواند به اين سؤال جواب دهد؟
پايان آدميزاد نه ازدستدادن محبوبش است و نه تنهايي.
آدم آن هنگامي تمام ميشود كه دلش پير ميشود. دلمان بدجوري پير شده است.
نشستهام به در نگاه ميكنم
دريچه آه ميكشد
تو از كدام راه ميرسي؟
خيال ديدنت چه دلپذير بود
جوانيام در اين اميد پير شد
نيامدي و دير شد
دقايق زيادي به اين شعر كه از «سايه» است نگريستم، سطر به سطر از بالا به پايين، چندين و چند بار، مكث روي كلمات. كلماتي كه جمله ميشوند و جملهها شعري ميسازند كه روح آدمي را تسخير ميكند، اين شعر آقاي ابتهاج كه براي من مشخص نيست چه هنگامي سرودهاند، گويا به استقبال فاجعهاي رفته كه اين روزها دردمندمان كرده است، گفتم درد؟
درد براي بوستاني كه خاكستر شد، چه واژه حقيري است. پروازي كه اميد در آن موج ميزد چگونه به اشك و خون تبديل شد.
گروس عبدالملكيان در يكي از نوشتههايش پرسشي دارد كه گمان نميكنم كسي توان پاسخدادن به آن را داشته باشد. او ميپرسد: مگر چند بار به دنيا ميآييم كه اينهمه بايد بميريم؟
نشستهام به در نگاه ميكنم:
اين نگاهي است كه امتداد آن تا ابديت است براي آناني كه پارههاي تن خود را از دست دادند. به دري مينگرند كه ديوار شد و در آني پير شديم. اندوه اين مصيبت جوانيشان را به پيري و بهارشان را به خزان تبديل كرد. حالا همه سرمايهشان در دست، دردي كه يك آن امان نميدهد و استخوانسوز است.
براي روزنامه گرامي «شرق» مطلبي درباره تيم ليورپول نوشته بودم كه اين روزها به تيم اول دنيا تبديل شده، اما سنگيني اين آوار غم بر آنم داشت كه اين دلنوشته را جايگزين كنم اما سطور كوتاهي از آن مطلب را كه برگرفته از ترانهاي است كه «ريچارد راجرز» و «اسكار همرستين» ساختهاند و بخشي از آن به تيم فوتبال ليورپول ارتباط دارد و با متن اين نوشته هم بيارتباط نيست، در اينجا ميآورم:
عادلانهترين چيز در دنيا مرگ است، هنوز كسي از آن معاف نشده است، زمين همه را ميپذيرد، هم خوبها و هم بدها را و هم گناهكاران را و عادلانهتر از اين چيزي در اين دنيا نيست.
اگر خسته شدي و رؤيايت از هم پاشيده ادامه بده، با اميدي در قلبت و تو هرگز تنها قدم نخواهي زد.
اين جمله پاياني روي پيراهنهاي ليورپول حك شده است. اما با بخشهايي از اين ترانه موافق نيستم، تعميمدادن هر نوع مرگي به عدالت را خلاف عدالت ميدانم، مرگ اينهمه انسان بيگناه، جوان و سرمايه انساني، دور از انصاف است، در اينجا هم ميگوييم مرگ حق است، پس زندگي چه؟
آيا زندگياي كه خداوند به ما عنايت كرده حق نيست، مرگي اينچنين...!
دختر جواني كه در ميان سوز سرما و برف سنگين و غربت كامل به خاك سپرده شد، پرسشي را از زبان پدرش مطرح كرد، پيرمرد درهمشكسته در مراسم خاكسپاري مرتبا ميپرسيد: من چه كار كنم؟ آيا كسي هست كه بتواند به اين سؤال جواب دهد؟
پايان آدميزاد نه ازدستدادن محبوبش است و نه تنهايي.
آدم آن هنگامي تمام ميشود كه دلش پير ميشود. دلمان بدجوري پير شده است.