روايت اندوه بزرگ-1 نسيم دختر باد
مهدي حجواني
خبر ميرسد که نسيم رحمانيفر، دختر دوستم جمشيد، توي هواپيما بوده، دلم ميريزد. جمشيد نيروي داوطلب و مخلص دوران جنگ بوده و دردهاي انقلاب و جنگ بر جسم و روحش به يادگار مانده است. حالا هم سالهاست که با بيماري سختي دستوپنجه نرم ميکند و نوبت به نوبت گرفتار شيميدرماني و بيمارستان است. او پاکدست است، دارايي و جوانياش را به مردم سرزمينش هديه کرده و بعد از اين همه سال، مستأجر است. حالا من بايد به او زنگ بزنم و تسليت بگويم؛ سختترين کار دنيا! ميترسم. شرم دارم. انگار اين من بودهام که باعث سرنگوني هواپيما شدهام. بعد به خودم ميگويم شايد هم واقعا تو و نسل تو در حق نسيم و نسيمها کوتاهي کردهايد.
سرانجام وقتي بچهها ميگويند که جمشيد توي خانهاش نشسته و همه به ديدارش ميروند، جرئت ميکنم و با همسرم به خانه جمشيد ميرويم. توي راه نميدانم از کجا به ياد کتابي کودکانه به نام «نسيم دختر باد» ميافتم.
جلوي درِِ خانه، در هياهوي پلاکاردها و بنرها، وحيد تابش را ميبينم. وحيد ميگويد: «دختر من و جمشيد در دوران مدرسه همکلاسي بودند». از پلههاي آپارتمان بالا ميرويم و وارد خانه ميشويم. چون سروکارم با هنر است، اولين تصويري که از خانه در نگاهم مينشيند، تابلوهاي زيباي نقاشي است که نسيم کشيده. بعد تصوير سياهپوشانِ مات و عزاداران درهمشکسته به چشمم ميآيد. مادر نسيم در گوشهاي، ميان حلقه بازوان چند بانوي داغدار نشسته و بهتزده و بیقرار است. او را با آرامبخش و سرم نگه داشتهاند. امين، برادر نسيم، هم مبهوت مانده و گويي حاضر نيست اشک بريزد. ما با جمشيد گريه ميکنيم و او درددلش آغاز ميشود:
«من با بچههايم رفيقم و کاش نبودم. گاهي من و نسيم يک ساعت با هم قدم ميزديم و ميرفتيم توي يک کافيشاپ مينشستيم و حرف ميزديم. ميگفتم بابا چرا تا نيمهشب چراغ اتاقت روشن است؟ چقدر درس ميخواني؟ و او ميگفت اينطوري آرامش بيشتري دارم. وقتي به عنوان دانشجويي نخبه، هم کارشناسي ارشد مکانيک و هم کارشناسي ارشد مهندسي پزشکي را از دانشگاه پليتکنيک گرفت، در مقطع دکتراي همان دانشگاه پذيرفته شد، اما به اين نقطه رسيد که براي ادامه تحصيل به خارج برود. ميگفت اوضاع ايران مناسب نيست. استادش هم گفت که اين دختر بهتر است در دانشگاهي خارج از ايران ادامه تحصيل بدهد. با اين همه، نسيم به من گفت: «بابا اگه يک کلمه بگي نرو نميرم». من قبول کردم و مادرش هم با همه دلتنگيهايش تسليم شد. از چند کشور از جمله آمريکا برايش پذيرش آمد، اما گفت آمريکا نميروم چون ممکن است شماها نتوانيد به آنجا سفر کنيد و خودم هم براي آمدن محدوديت داشته باشم. دانشگاه آلبرتا در کانادا را انتخاب کرد. يکي، دو روز پيش از ماه مبارک امسال يعني سال نودوهشت، به کانادا رفت و چند روز بعد از آنجا برايمان نوشت که الان نزديک افطار است و به حسينيهاي در اينجا
آمدهايم. از ارديبهشت تا همين ديماه که نسيم يک ماه به ايران آمد، مادرش تمام اين هشت ماه را گريه ميکرد و ميگفت نميتوانم جاي خالي نسيم را توي خانه ببينم. با اينکه هر روز با نسيم از طريق اسکايپ حرف ميزديم، باز هم مادرش بيتاب بود». جمشيد ادامه ميدهد: «يکي از استادهايش توي دانشگاه آلبرتا گفته است نسيم اين توانايي را دارد که در کلاس دانشجويان ارشد تدريس کند. استاد ديگري به نسيم مأموريت داده بود که بعد از برگشت از ايران به جاي او به دانشگاه مونترال برود و کنفرانس بدهد» و با اندوه ميگويد: «من سالهاست با مقاومت، بيماري سختم را از رو بردهام. دکترم ميگويد جمشيد تو واقعا بچهپررويي! اما حالا دستهايم را بالا ميگيرم و ميگويم کم آوردهام. روز حادثه، خودم نسيم را به فرودگاه بردم. قبل از اينکه از هم جدا شويم، به من گفت: «بابا يک چيزي توي دلم مانده که ميخواهم به تو بگويم و آن اينکه تو با همه اعتقاداتي که داري، هيچوقت چيزي را به من تحميل نکردي» و من گفتم خوشحالم بابا که تو را توي رودربايستي نگذاشتم. خواستم خودت انتخاب کني. بعد نسيم را تا پاي گيت رساندم. از گيت رد شد و بعد ارتباط ما با واتساپ ادامه پيدا کرد.
هواپيما تأخير داشت». جمشيد گوشياش را روشن کرد و آخرين پيامهاي واتساپي را که بين خودش و نسيم ردوبدل شده بود، نشانم داد. من زياد توي حريم خصوصي پدر و دختر ورود نکردم. فقط چند پيام آخر را خواندم. هواپيما حدود 45 دقيقه براي حرکت تأخير داشته است. بعد از رفع اشکال، نسيم نوشته بود: «بابا انگار ديگه هواپيما در حال حرکت و پروازه». آخرين جمله نسيم اين بود که: «بابا دوستتون دارم». و جمشيد هم آخرين تصوير عاشقانه را در پاسخ برايش فرستاده بود.
شبهاي ديگر هم يکي، دو بار به جمشيد و خانوادهاش سر ميزنم. از خودم ميپرسم: آيا جمشيد تاب ميآورد؟ او را کنار ميکشم و ميگويم: «اگر تو از پا بيفتي، خانوادهات هم از پا ميافتند» و او ميگويد: «براي همين نيمهشبها از خانه بيرون ميزنم و گريه ميکنم».
خبر ميرسد که نسيم رحمانيفر، دختر دوستم جمشيد، توي هواپيما بوده، دلم ميريزد. جمشيد نيروي داوطلب و مخلص دوران جنگ بوده و دردهاي انقلاب و جنگ بر جسم و روحش به يادگار مانده است. حالا هم سالهاست که با بيماري سختي دستوپنجه نرم ميکند و نوبت به نوبت گرفتار شيميدرماني و بيمارستان است. او پاکدست است، دارايي و جوانياش را به مردم سرزمينش هديه کرده و بعد از اين همه سال، مستأجر است. حالا من بايد به او زنگ بزنم و تسليت بگويم؛ سختترين کار دنيا! ميترسم. شرم دارم. انگار اين من بودهام که باعث سرنگوني هواپيما شدهام. بعد به خودم ميگويم شايد هم واقعا تو و نسل تو در حق نسيم و نسيمها کوتاهي کردهايد.
سرانجام وقتي بچهها ميگويند که جمشيد توي خانهاش نشسته و همه به ديدارش ميروند، جرئت ميکنم و با همسرم به خانه جمشيد ميرويم. توي راه نميدانم از کجا به ياد کتابي کودکانه به نام «نسيم دختر باد» ميافتم.
جلوي درِِ خانه، در هياهوي پلاکاردها و بنرها، وحيد تابش را ميبينم. وحيد ميگويد: «دختر من و جمشيد در دوران مدرسه همکلاسي بودند». از پلههاي آپارتمان بالا ميرويم و وارد خانه ميشويم. چون سروکارم با هنر است، اولين تصويري که از خانه در نگاهم مينشيند، تابلوهاي زيباي نقاشي است که نسيم کشيده. بعد تصوير سياهپوشانِ مات و عزاداران درهمشکسته به چشمم ميآيد. مادر نسيم در گوشهاي، ميان حلقه بازوان چند بانوي داغدار نشسته و بهتزده و بیقرار است. او را با آرامبخش و سرم نگه داشتهاند. امين، برادر نسيم، هم مبهوت مانده و گويي حاضر نيست اشک بريزد. ما با جمشيد گريه ميکنيم و او درددلش آغاز ميشود:
«من با بچههايم رفيقم و کاش نبودم. گاهي من و نسيم يک ساعت با هم قدم ميزديم و ميرفتيم توي يک کافيشاپ مينشستيم و حرف ميزديم. ميگفتم بابا چرا تا نيمهشب چراغ اتاقت روشن است؟ چقدر درس ميخواني؟ و او ميگفت اينطوري آرامش بيشتري دارم. وقتي به عنوان دانشجويي نخبه، هم کارشناسي ارشد مکانيک و هم کارشناسي ارشد مهندسي پزشکي را از دانشگاه پليتکنيک گرفت، در مقطع دکتراي همان دانشگاه پذيرفته شد، اما به اين نقطه رسيد که براي ادامه تحصيل به خارج برود. ميگفت اوضاع ايران مناسب نيست. استادش هم گفت که اين دختر بهتر است در دانشگاهي خارج از ايران ادامه تحصيل بدهد. با اين همه، نسيم به من گفت: «بابا اگه يک کلمه بگي نرو نميرم». من قبول کردم و مادرش هم با همه دلتنگيهايش تسليم شد. از چند کشور از جمله آمريکا برايش پذيرش آمد، اما گفت آمريکا نميروم چون ممکن است شماها نتوانيد به آنجا سفر کنيد و خودم هم براي آمدن محدوديت داشته باشم. دانشگاه آلبرتا در کانادا را انتخاب کرد. يکي، دو روز پيش از ماه مبارک امسال يعني سال نودوهشت، به کانادا رفت و چند روز بعد از آنجا برايمان نوشت که الان نزديک افطار است و به حسينيهاي در اينجا
آمدهايم. از ارديبهشت تا همين ديماه که نسيم يک ماه به ايران آمد، مادرش تمام اين هشت ماه را گريه ميکرد و ميگفت نميتوانم جاي خالي نسيم را توي خانه ببينم. با اينکه هر روز با نسيم از طريق اسکايپ حرف ميزديم، باز هم مادرش بيتاب بود». جمشيد ادامه ميدهد: «يکي از استادهايش توي دانشگاه آلبرتا گفته است نسيم اين توانايي را دارد که در کلاس دانشجويان ارشد تدريس کند. استاد ديگري به نسيم مأموريت داده بود که بعد از برگشت از ايران به جاي او به دانشگاه مونترال برود و کنفرانس بدهد» و با اندوه ميگويد: «من سالهاست با مقاومت، بيماري سختم را از رو بردهام. دکترم ميگويد جمشيد تو واقعا بچهپررويي! اما حالا دستهايم را بالا ميگيرم و ميگويم کم آوردهام. روز حادثه، خودم نسيم را به فرودگاه بردم. قبل از اينکه از هم جدا شويم، به من گفت: «بابا يک چيزي توي دلم مانده که ميخواهم به تو بگويم و آن اينکه تو با همه اعتقاداتي که داري، هيچوقت چيزي را به من تحميل نکردي» و من گفتم خوشحالم بابا که تو را توي رودربايستي نگذاشتم. خواستم خودت انتخاب کني. بعد نسيم را تا پاي گيت رساندم. از گيت رد شد و بعد ارتباط ما با واتساپ ادامه پيدا کرد.
هواپيما تأخير داشت». جمشيد گوشياش را روشن کرد و آخرين پيامهاي واتساپي را که بين خودش و نسيم ردوبدل شده بود، نشانم داد. من زياد توي حريم خصوصي پدر و دختر ورود نکردم. فقط چند پيام آخر را خواندم. هواپيما حدود 45 دقيقه براي حرکت تأخير داشته است. بعد از رفع اشکال، نسيم نوشته بود: «بابا انگار ديگه هواپيما در حال حرکت و پروازه». آخرين جمله نسيم اين بود که: «بابا دوستتون دارم». و جمشيد هم آخرين تصوير عاشقانه را در پاسخ برايش فرستاده بود.
شبهاي ديگر هم يکي، دو بار به جمشيد و خانوادهاش سر ميزنم. از خودم ميپرسم: آيا جمشيد تاب ميآورد؟ او را کنار ميکشم و ميگويم: «اگر تو از پا بيفتي، خانوادهات هم از پا ميافتند» و او ميگويد: «براي همين نيمهشبها از خانه بيرون ميزنم و گريه ميکنم».