فریب دلفریب
جلالالدین کزازی
یکی از یادمانهای دبستانی من، که هنوز در یادم زنده مانده است، این است که آن را برای شما بازمیگویم: درست به یاد ندارم که در کدامین سال از سالیان دبستان دانش میآموختم که آنچه میخواهم گفت، برای من پیش آمد. من در نگارگری چیرهدست نبودهام و نیستم. روزی دبیر این هنر از ما دانشآموزان خواست که دست راست خود را بر کاغذ نقش بزنیم. من نقشی از دست راست با پهنه آن و انگشتانش را بر کاغذ نگاشتم. این نقش، به بازی بخت همچنان، بسیار بهآیین و برازنده و بهی از کار درآمد؛ بهگونهای که مایه شگفتی من شد. هنگامی که آموزگار پرسید چه کسانی کار را به پایان آوردهاند، من شادمان و نازان دست افراشتم. بیگمان بودم که اینبار با آفرین آموزگار روبهرو خواهم شد؛ اما داستان یکسره دگرگون بود. آموزگار که میدانست من در نگارگری چربدست نیستم، هنگامی که نگاره مرا دید نیشخندی زد و گفت: «مرا میفریبی؟ میانگاری که من نمیدانم که دست خود را بر کاغذ نهادهای و این نقش را کشیدهای». من در پاسخ گفتم که چنین نیست: «نه؟ چنین نیست. من دغلباز نیستم. این نقش را به راستی بی هیچ فریب و نیرنگ کشیدهام». آموزگار که همچنان میانگاشت کار من به دور از دغلبازی نبوده است، گفت: «باک نیست؛ میآزماییم». سپس از من خواست که دست راست خویش را بر کاغذ بنهم؛ از شگفتیهای روزگار و بازیهای نغز و ریشخندآمیز بخت، دست من به درست بر نقش برزده بر کاغذ جای گرفت، بی هیچ فزود و کاست. این رخداد بسیار بر من گران افتاد؛ دل مرا به درد آورد؛ زیرا من هرگز در آموختن از رنگ و نیرنگ بهره نمیبردم. آن آموزگار به تازگی به دبستان ما آمده بود و هنوز به درستی مرا نمیشناخت. ازاینروی، به استواری بر آن بود که نقش دست فریبکارانه نگاشته شده است.
یکی از یادمانهای دبستانی من، که هنوز در یادم زنده مانده است، این است که آن را برای شما بازمیگویم: درست به یاد ندارم که در کدامین سال از سالیان دبستان دانش میآموختم که آنچه میخواهم گفت، برای من پیش آمد. من در نگارگری چیرهدست نبودهام و نیستم. روزی دبیر این هنر از ما دانشآموزان خواست که دست راست خود را بر کاغذ نقش بزنیم. من نقشی از دست راست با پهنه آن و انگشتانش را بر کاغذ نگاشتم. این نقش، به بازی بخت همچنان، بسیار بهآیین و برازنده و بهی از کار درآمد؛ بهگونهای که مایه شگفتی من شد. هنگامی که آموزگار پرسید چه کسانی کار را به پایان آوردهاند، من شادمان و نازان دست افراشتم. بیگمان بودم که اینبار با آفرین آموزگار روبهرو خواهم شد؛ اما داستان یکسره دگرگون بود. آموزگار که میدانست من در نگارگری چربدست نیستم، هنگامی که نگاره مرا دید نیشخندی زد و گفت: «مرا میفریبی؟ میانگاری که من نمیدانم که دست خود را بر کاغذ نهادهای و این نقش را کشیدهای». من در پاسخ گفتم که چنین نیست: «نه؟ چنین نیست. من دغلباز نیستم. این نقش را به راستی بی هیچ فریب و نیرنگ کشیدهام». آموزگار که همچنان میانگاشت کار من به دور از دغلبازی نبوده است، گفت: «باک نیست؛ میآزماییم». سپس از من خواست که دست راست خویش را بر کاغذ بنهم؛ از شگفتیهای روزگار و بازیهای نغز و ریشخندآمیز بخت، دست من به درست بر نقش برزده بر کاغذ جای گرفت، بی هیچ فزود و کاست. این رخداد بسیار بر من گران افتاد؛ دل مرا به درد آورد؛ زیرا من هرگز در آموختن از رنگ و نیرنگ بهره نمیبردم. آن آموزگار به تازگی به دبستان ما آمده بود و هنوز به درستی مرا نمیشناخت. ازاینروی، به استواری بر آن بود که نقش دست فریبکارانه نگاشته شده است.