مارکسیسم والتر بنیامین و نسبت آن با آنارشیسم و سوررئالیسم
بنیامین جوان
میشل لووی . ترجمه: صابر دشتآرا
مباحث طرحشده درباره آثار والتر بنیامین، به طور سنتی، بر نقادیهای فرهنگی او متمرکز شده و تعهدات سیاسی مارکسیستی او را کنار میگذارند. با این حال، در سالهای اخیر پیکره قابل توجهی از مباحث مارکسیستی درباره نوشتههای بنیامین پدیدار شده است که تمرکز آنها عمدتا بر آثار «ماتریالیستی»تری است که او در دهه 1930 نگاشته است. ولی نوشتههای مارکسیستی اولیه بنیامین - نوشتههایی که از کوشش سراپا بدعتآمیز، نامتداول و کهنهنشدهای پرده برمیدارند که به همنشینساختنِ آنارشیسم و کمونیسم معطوف شده است - باید بیشتر مورد توجه قرار گیرند.
تا پیش از 1924، به نظر میرسد آنارشیسم منبع الهام سیاسی اصلی برای بنیامین جوان است. در همایشی درباره «زندگی دانشجویان» (1915)، بنیامین از «روحیه تالستوییِ» خدمت به فقرا به نیکی یاد میکند؛ روحیهای که «در ایدههای ژرفبینترین آنارشیستها و در اجتماعات رهبانی مسیحیان» پرورش یافته است. مهمتر از آن، در مقاله بنیامین در 1921 با عنوان «نقد خشونت» میتوان تأملاتی را مشاهده کرد که مستقیما از ژرژ سورل و جنبش آنارشیستی-سندیکالیستی تأثیر پذیرفتهاند. بنیامین ابایی ندارد از اینکه در مورد نهادهای دولتیای نظیر پلیس یا پارلمان با زبانی سراپا تحقیرآمیز سخن بگوید، و به نحوی بیقیدوشرط بر نقدهای ضد-پارلمانیای مهر تأیید بزند که از سوی بلشویکها و آنارشیست-سندیکالیستها مطرح شده است - دو جریانی که بنیامین در این مقاله آنها را در جبهه واحدی جای میدهد.
علاوه بر این، بنیامین پیشنهاد سورلی اعتصاب عمومی را همچون کنشی جمعی مورد ستایش قرار میدهد، کنشی که «مأموریت یگانه و منحصربهفرد خویش را در تخریب خشونت دولت تعریف میکند». استراتژی سورل که بنیامین آن را با واژه «آنارشیستی» توصیف میکند در چشم او مناسبترین استراتژی جلوه میکند، استراتژیای «عمیق، اخلاقی و حقیقتا انقلابی».
در سندی متعلق به همان مقطع زمانی (که در دوره حیات بنیامین منتشرنشده باقی میماند)، «حق استفاده از خشونت. ورقهایی برای یک سوسیالیسم دینی» (21-1920)، بنیامین شیوه تفکر خود را صراحتا به صفت آنارشیستی متصف میکند: «ارائه این دیدگاه در حکم یکی از وظایفی است که پیشاروی فلسفه اخلاق من قرار دارد، فلسفهای که در مورد آن بیتردید میتوان واژه آنارشیسم را به کار برد. من به دنبال نظریهای هستم که حق اخلاقی همه به کارگیری خشونت را فینفسه منتفی نمیکند، بلکه آن را از چنگ تمامی نهادها، اجتماعات و افرادی بیرون میکشد که میخواهند خشونت را به انحصار خویش درآورند».
پس با نظر به این اسناد اولیه، روشن است که گزینه نخست اخلاقی-سیاسی بنیامین چیزی جز آنارشیسم نبوده است - یعنی انکار ریشهای و قاطعانه تمامی نهادهای مستقر و علیالخصوص دولت. هنوز دو سه سالی زمان لازم است تا بنیامین مارکسیسم را کشف کند - و جالب توجه است که چنین کشفی در برههای رخ میدهد که خیزش انقلابی عظیم اروپا در حد فاصل 1917 تا 1923 فروکش کرده است.
بعید نیست که امواج انقلابی بهپاشده بنیامین را در معرض ایدههای کمونیستی قرار داده باشد، اما تنها با تأخیر و در 1924 است که بنیامین، از پی مطالعه «تاریخ و آگاهی طبقاتی» گئورگ لوکاچ، و همچنین ملاقات با آسیا لاتسیس (آموزگار و کنشگر بلشویکی که بنیامین متعاقبا دلباخته او شد)، حقیقتا جذب مارکسیسم میشود - و دیری نمیگذرد که این رویکرد فکری به مؤلفه کلیدی تأملات سیاسی و نظری او تبدیل میشود.
بنیامین در نامهای به گرشوم شولم در سپتامبر 1924بر تنشهای موجود میان آنچه خود «بنیادهای نیهیلیسم من» مینامد و دیالکتیک لوکاچ صحه میگذارد؛ آنچه بیش از هر چیز دیگری در «تاریخ و آگاهی طبقاتی» تحسین بنیامین را برمیانگیزد، عبارت است از نوعی مفصلبندی میان نظریه و عمل که «هسته فلسفی سخت» کتاب را تشکیل داده و به لوکاچ چنان مقام رفیعی میدهد که در مقایسه با آن، «هر رویکرد دیگری صرفا نوعی لفاظی بورژوایی و عوامفریبانه است و بس».
دو سال بعد بنیامین، در نامه دیگری به شولم، مینویسد در فکر پیوستن به حزب کمونیست آلمان است، ولی در عین حال تأکید میکند که این به معنای آن نیست که او میخواهد از «آنارشیسم دیرپای»ش «تبری بجوید» (abzuschwören).
دست آخر، پس از شکوتردیدهای بسیار، بنیامین از تصمیم خود مبنی بر پیوستن به حزب کمونیست صرفنظر میکند. او در زمره هواداران نزدیک به حزب باقی میماند، اما فاصله انتقادی خود را نیز حفظ میکند. نمونه چنین هواداری یا حمایتی در «دفتر خاطرات مسکو» (27-1926) مشاهده میشود، آنجا که بنیامین در کوشش حکومت شوروی برای «مهارزدن بر پویایی فرآیند انقلابی» به دیده انکار مینگرد - استدلالی که شباهتهای آشکاری با نظرات انتقادیای دارد که در همان مقطع از زمان، از سوی اپوزیسیون چپگرای حزب کمونیست شوروی (تروتسکی، زینوویف، کامینیف) مطرح میشد.
بنیامین، همانطور که به شولم توضیح داده بود، «آنارشیسم دیرپای» خود را رها نکرد، اما او چگونه توانست این آنارشیسم را به پروژه کمونیستی متصل سازد؟ مهمترین سند آنارشیستی-مارکسیستی بهجامانده از بنیامین، بدون ذرهای تردید، مقالهای است که او در 1929 نگاشته است: «سوررئالیسم، واپسین عکس فوری از روشنفکران اروپایی».
در بندهای آغازین مقاله، بنیامین موقعیت خود را به «ناظر آلمانی»ای تشبیه میکند که در «جایگاهی بس مخاطرهآمیز در میانه طغیانی آنارشیستی و نظموانضباطی انقلابی» ایستاده است. آیا ممکن است که آنارشیسم و انقلاب با یکدیگر سازگار شوند؟ در 1927 و در خیابانهای پاریس، تظاهرات و شورشهایی در اعتراض به محکومیت دو آنارشیست آمریکایی، ساکو و وانزتی، برپا شده بود که در آنها کمونیستها و آنارشیستها شانه به شانه یکدیگر گام برمیداشتند؛ سوررئالیستها هم در آنجا حاضر بودند و بنیامین با بیانی تحسینآمیز به «قطعهای درخشان» در رمان آندره برتون، نادیا (1928)، اشاره میکند؛ قطعهای که ناظر است به «روزهای خوشی که وقف آن میشد که پاریس را زیر بیرق ساکو و وانزتی، زیر و زبر کنیم».
به باور بنیامین، سوررئالیسم هرچیزی میتواند باشد مگر محصول «محفلی از محافل اهل قلم»؛ عقیدهای که بنیامین آن را به «کارشناسان» میانمایه و بیذوق نسبت میدهد. سوررئالیسم بس بیشتر از یک «جنبش هنری» است: سوررئالیسم کوششی است برای منفجرساختن قلمرو شعر از درون، کوششی که با تکیه بر مجموعهای از آزمایشها و تجربههای جادویی به انجام میرسد که خود دلالتهایی انقلابی دارند. دقیقتر بگوییم، سروکار ما با جنبش «رؤیابینانه»ای است که هم خصلتی عمیقاً آزادیخواهانه (اقتدارستیز) دارد و هم در جستجوی امکانی است برای همگراشدن با کمونیسم.
بنیامین وجه آنارشیستی سوررئالیسم را چگونه تعریف میکند؟ در تلاشی برای دستیابی به قطب شمال میدان مغناطیسیِ سوررئالیستی، بنیامین چنین مینویسد: «از زمانه باکونین بدینسو، اروپا فاقد مفهومی ریشهای از آزادی بوده است. سوررئالیستها چنان مفهومی را به کف دارند».
دشوار بتوان صورتبندیای را تصور کرد که بهتر از صورتبندی موجز و روشن فوق به هسته تاریک و مهارناپذیر آن جنبشی رسوخ کند که آندره برتون پایهگذار آن بود. بهزعم بنیامین، «ضدیت بورژوازی با هر جلوهای از آزادی فکری ریشهای» همان عاملی بود که «سوررئالیسم را به چپ سوق داد، یعنی به سوی انقلاب و پس از جنگ ریف1 به سوی کمونیسم». فیالواقع، اندکی پس از جنگ استعماری فرانسه در شمال آفریقا، برتون و سایر سوررئالیستها در 1927 به حزب کمونیست فرانسه پیوستند.
به باور بنیامین، آن چهرهای که زمینهساز و برانگیزنده «چرخش به چپ» سوررئالیستها شد، کسی نبود مگر پییر ناویل، سردبیر سابق مجله «انقلاب سوررئالیستی»و نویسنده «انقلاب و روشنفکران»؛ متنی که در آن ناویل به دوستان سوررئالیستش پیشنهاد میداد که در جنبش کمونیستی مشارکت کنند. بنیامین تعریف نگرش انقلابی راستین را از ناویل به عاریت گرفت: «ساماندهی به بدبینی».
این گرایش به سیاسیشدن و تعهد فزاینده، در چشم بنیامین، به معنای آن نبود که سوررئالیسم باید از کیفیات جادویی و آزادیخواهانه خود صرفنظر کند. درست برعکس، بنیامین بر این باور بود که چنان کیفیاتی به سوررئالیسم رخصت میدهند تا در جنبش انقلابی نقشی یگانه و بیبدیل را بر عهده بگیرد: «بهرهمندساختن انقلاب از نیروهای مستی [یا: نشئگی] - این همان پروژهای است که تمامی کتابها و نقشههای تهورآمیز سوررئالیسم حول آن میگردد. بیراه نیست که سوررئالیسم چنین چیزی را وظیفه اختصاصی خود قلمداد کند». اما اگر سوررئالیسم خواهان ادای این وظیفه است، باید از موضع یکجانبه خویش دست برداشته و به همپیمانی با کمونیسم رضایت دهد.
بنیامین هوادار چه نوع کمونیسمی است؟ روشن است که کمونیسم رسمی نمیتواند پاسخ این پرسش باشد: در مقاله بنیامین درباره سوررئالیسم، بوخارین -که در مقطع نگارش مقاله، پس از استالین، مهمترین ایدئولوگ مارکسیسم شوروی به شمار میآمد- سرزنش شده و (دست در دست یکی از ماتریالیستهای مبتذل قرن نوزدهم، کارل فوگت) در ردیف «ماتریالیستهای متافیزیکی» جای داده میشود؛ بهعلاوه، عبارات تروتسکی نیز به شیوهای تأییدآمیز نقل میشود، گو اینکه تروتسکی پیشتر از حزب اخراج شده بود و در تبعید به سر میبرد.
گرشوم شولم، در 1973 و در نامهای به سوما مورگنشترن، درباره مواضع سیاسی والتر بنیامین چنین مینویسد: بهرغم تصمیم بنیامین در 1926 مبنی بر نپیوستن به حزب، «هیچ تردیدی وجود ندارد که او کماکان خود را در زمره هواداران کمونیسم تصور میکرد... . با معیارهای امروزیمان، شاید بتوانیم بگوییم او به یک تروتسکیست شباهت داشت».
به گمان من، چنین رأیی عاری از اغراق نیست. درست است که پییر ناویل، همو که در مقاله بنیامین همچون نماینده اصلی وحدت سوررئالیسم و کمونیسم تصویر میشود، اندکی پیشتر و در فوریه 1928، به اتهام حمایت از اپوزیسیون تروتسکیست، از حزب کمونیست فرانسه اخراج شده بود. اما برخلاف ناویل، بنیامین بر این باور نبود که سوررئالیستها باید از تمایلات آنارشیستی خود دست بردارند. او صرفاً بر این نکته پای میفشرد که «مستی» آنارشیستی باید با ساماندهی و انضباط تلفیق شود:
«برای سوررئالیستها کافی نیست که در هر کنش انقلابی، چنانکه میدانیم، مؤلفهای وجدآمیز وجود داشته باشد. این مؤلفه با امر آنارشیک یک میشود. اما تأکیدنهادن انحصاری بر چنان مؤلفهای حاصلی جز آن ندارد که آمادهشدن برای انقلاب به شیوهای منضبط و روشمند، بهتمامی در سایه آن پراکسیسی قرار بگیرد که میان تمرینهایی برای تناسب اندام و جشنی زودهنگام در نوسان است».
چیست این «مستی»، چیست این Rauschکه بنیامین چنین بیتابانه تقلا میکند تا انقلاب را از نیروهای آن بهرهمند سازد؟ در «خیابان یکطرفه»، بنیامین مستی را بیانگر آن نسبت جادوییای قلمداد میکند که میان قدما و کیهان وجود داشته است، ولی او تلویحاً به این نکته نیز اشاره میکند که Rausch و تجربهای (Erfahrung) که زمانی معرف چنان نسبت آیینیای با جهان بودهاند، از جامعه مدرن رخت بربستهاند. در مقاله منتشرشده در «جهان ادبیات»2 به نظر میرسد که بنیامین نسبت یادشده را در هیئتی تازه بازیافته است: در سوررئالیسم.
در مقاله بنیامین انتقادات متعددی بر سوررئالیستها وارد میشود، اما بخش پایانی مقاله کمابیش در حکم تمجید بیقیدوشرطی است از برتون و دوستانش: «در لحظه کنونی، تنها سوررئالیستها فرمانِ روز [فرمان صادرشده در «مانیفست کمونیست»] را دریافتهاند. آنها، تکتک آنها، بازی چهرههای بشری را با سیمای ساعت شماطهداری تعویض میکنند که در هر دقیقه به مدت شصت ثانیه زنگ میزند».
این استعاره رازآمیز به چه معناست؟ با سادهسازی تصویری که بنیامین سالها بعد (در آخرین تز از «تزهایی درباره مفهوم تاریخ») آن را به کار میگیرد، شاید بتوانیم چنین بگوییم که منظور او از استعاره فوق آن است که ارزش منحصربهفرد سوررئالیسم از آنجا ناشی میشود که قادر است هر ثانیه را همچون درِ باریکی در نظر آورد که به انقلاب مجال ظهور میدهد.
در نوشتههای متأخر بنیامین، تقریباً هیچ اشاره صریحی به آنارشیسم دیده نمیشود. معهذا، ناظر تیزبینی چون رولف تیدِمَن - ویراستار نخستین ویرایش آلمانی مجموعه آثار بنیامین - بر این باور است که «تزهایی درباره مفهوم تاریخ» (1940) را «میتوان همچون یک طِرس [لوح رنگباخته] قرائت کرد: در پس مارکسیسمی آشکار و بیپرده نیهیلیسم کهنه هویدا میشود، و خطری که در این میان شکل میگیرد آن است که چنان فرآیندی ممکن است به ترسیم سیمایی انتزاعی از کنش آنارشیستی منتهی شود».
تفسیر جالبتوجهی است، اما واژه «طرس» چندان مناسب به نظر نمیرسد: نزد بنیامین، نسبت میان هر دو جزء با نوعی نسبت مکانیکی مبتنیبر برهمنهادن برابری نمیکند، بلکه از ترکیب کیمیاگرانه مواد و عناصری خبر میآورد که پیشتر قسمی فرآیند تقطیر را از سر گذراندهاند.
تیدمن، در ادامه بحث خود و با رجوع مجدد به تزهای1940، چنین مینویسد: «تصویری که بنیامین از پراکسیس سیاسی ارائه میدهد، بیشتر به پراکسیس مشتاقانه تجلییافته در آنارشیسم شباهت دارد تا به پراکسیس هوشیارانهتری که در مارکسیسم یافت میشود». مشکل چنین تفسیری از آنجا ناشی میشود که دقیقاً همان نظرگاههایی را متقابلاً طردکننده یکدیگر قلمداد میکند که بنیامین در پی پیوندزدن آنها به یکدیگر بوده است؛ چراکه آنها، در چشم او، مکمل یکدیگر بوده و هردو در راه تحقق کنش انقلابی از ضرورتی یکسان برخوردارند: «اشتیاق» آزادیخواهانه و «هوشیاری» مارکسیستی.
یورگن هابرماس، به شیوهای نظاممندتر از تیدمن، به تحلیل جنبه آنارشیستی تأملات واپسین بنیامین مینشیند تا از چشمانداز تاریخی تکاملگرایانه و «مدرنیستی»ای که خود در آن ایستاده است چنان تأملاتی را در معرض نوعی نقد ریشهای قرار دهد. هابرماس در مقاله مشهورش درباره بنیامین که در دهه 1970 نگاشته است، بر تلاش بنیامین در راه تعمیق ماتریالیسم تاریخی به یاری عناصر مسیحاباورانه و آزادیخواهانه خط بطلان میکشد: چنان تلاشی باید ناکام بماند، زیرا نظریه ماتریالیستی درباره رشدونمو اجتماعی را نمیتوان بهسادگی با تلقی آنارشیستی از زمانهای- اکنون [Jetztzeiten] (زمانها یا لحظاتی که بهناگاه از خلال تقدیر - توگویی از نوعی فراسو - به پایین پرتاب میشوند) همساز کرد. تلقی ضدتکاملگرایانه از تاریخ را نمیتوان، همچون ردای راهبهای، بر دوش ماتریالیسم تاریخی انداخت - بر دوش ماتریالیسم تاریخیای که پیشرفتهای بهوقوعپیوسته را نهتنها در بُعد نیروهای تولید که همچنین در بعد سلطه نیز زیر نظر دارد.
آنچه در چشم هابرماس خطا جلوه میکند، به گمان من، در حکم یکی از برجستهترین کیفیتهای مارکسیسم بنیامین است که برتری او را در قیاس با تمامی اَشکال «تکاملگرایی پیشرفتباورانه» تضمین میکند: بنیامین قادر به فهم آن سدهای است که پیوند متقابل و بیواسطه بربریت و مدرنیته در تاروپود آن تنیده شده است - پیوند متقابلی که اندکی پس از مرگ او، در آشویتس و هیروشیما هیأتی فاجعهآمیز به خود گرفت.
از دل تلقی تکاملگرایانه از تاریخ، تلقیای که به پیشرفت و بهبود ضروری اشکال سلطه باور دارد، نمیتوان شرحی درباره فاشیسم به دست آورد - مگر آنکه فاشیسم را پرانتزی غیرقابل توضیح بدانیم، نوعی واپسروی ادراکناپذیر «در میانه قرن بیستم». اما چنانکه بنیامین در تزهای خود نوشته است، مادام که فاشیسم را صرفاً استثنایی بدانیم بر هنجار تاریخیای که همان پیشرفت باشد، فهم معنای آن ناممکن خواهد بود.
چندسال بعد، هابرماس بحث جدلی خود با بنیامین را در کتابی با عنوان «گفتار فلسفی مدرنیته» (1985) از سر میگیرد. او اینبار چهرههایی را که از نگاه ناپیوسته به تاریخ دفاع میکنند (چهرههایی چون کارل کُرش، بنیامین و «چپگرایان افراطی») در مقابل متفکرانی نظیر کارل کائوتسکی و بازیگران بینالملل دوم مینشاند، یعنی همان متفکرانی که «در روند انکشاف نیروهای تولید، ضمانتی برای گذار تکاملی از جامعه بورژوایی به سوسیالیسم میدیدند».
بنیامین و «چپگرایان افراطی»، آنگونه که هابرماس شرح میدهد، «تصوری از انقلاب ندارند». به زعم هابرماس، نگرشی از این دست «که سرمنشأ آن به آگاهی سوررئالیستی از زمان میرسد، وجه مشترکی با آنارشیسم آن متفکرانی دارد که به تأسی از نیچه، در راه مقابله با پیوند جهانشمول قدرت و توهم، به حاکمیتِ شور و وجد ... به مقاومت موضعی، و به شورشهای غیرارادیای متوسل میشوند که از نوعی سرشت سوبژکتیوِ محروممانده نشأت گرفتهاند».
تفسیری که هابرماس ارائه میدهد، مشکلات بسیاری دارد. پیش از همه، اینکه برداشت او از «بربریت پیشاتاریخی» اساساً نابسنده است: تمام کوشش بنیامین از قضا معطوف به نمایش این نکته بوده است که بربریت مدرن معادل «تکرار» توحش «پیشاتاریخی» نیست، بلکه خود پدیداری مشخصاً مدرن است - و بعید است که فیلسوفی چون هابرماس که چنین سرسختانه به دفاع از مدرنیته کمر بسته است، به پذیرش چنین ایدهای تن دردهد.
بااینحال، او با تیزبینی خاصی متوجه این مطلب شده است که تأملات پایانی بنیامین درباره تاریخ چه دِین عظیمی به سوررئالیسم و آنارشیسم دارند: انقلاب بر اوجگرفتن تکامل تاریخی - «پیشرفت» - دلالت نمیکند، بلکه به منزله وقفهای ریشهای است در پیوستگی تاریخی سلطه.
پینوشتها:
1. عنوانی است برای جنگهای استعماری اسپانیا و فرانسه در 27-1920 علیه قبایل ساکن در کوههای ریف (واقع در شمال مراکش).
2. LiterarischeWelt: عنوان مجلهای است که بنیامین مقاله «سوررئالیسم، واپسین عکس فوری...» را در آن منتشر کرد.
منبع: ژاکوبن
مباحث طرحشده درباره آثار والتر بنیامین، به طور سنتی، بر نقادیهای فرهنگی او متمرکز شده و تعهدات سیاسی مارکسیستی او را کنار میگذارند. با این حال، در سالهای اخیر پیکره قابل توجهی از مباحث مارکسیستی درباره نوشتههای بنیامین پدیدار شده است که تمرکز آنها عمدتا بر آثار «ماتریالیستی»تری است که او در دهه 1930 نگاشته است. ولی نوشتههای مارکسیستی اولیه بنیامین - نوشتههایی که از کوشش سراپا بدعتآمیز، نامتداول و کهنهنشدهای پرده برمیدارند که به همنشینساختنِ آنارشیسم و کمونیسم معطوف شده است - باید بیشتر مورد توجه قرار گیرند.
تا پیش از 1924، به نظر میرسد آنارشیسم منبع الهام سیاسی اصلی برای بنیامین جوان است. در همایشی درباره «زندگی دانشجویان» (1915)، بنیامین از «روحیه تالستوییِ» خدمت به فقرا به نیکی یاد میکند؛ روحیهای که «در ایدههای ژرفبینترین آنارشیستها و در اجتماعات رهبانی مسیحیان» پرورش یافته است. مهمتر از آن، در مقاله بنیامین در 1921 با عنوان «نقد خشونت» میتوان تأملاتی را مشاهده کرد که مستقیما از ژرژ سورل و جنبش آنارشیستی-سندیکالیستی تأثیر پذیرفتهاند. بنیامین ابایی ندارد از اینکه در مورد نهادهای دولتیای نظیر پلیس یا پارلمان با زبانی سراپا تحقیرآمیز سخن بگوید، و به نحوی بیقیدوشرط بر نقدهای ضد-پارلمانیای مهر تأیید بزند که از سوی بلشویکها و آنارشیست-سندیکالیستها مطرح شده است - دو جریانی که بنیامین در این مقاله آنها را در جبهه واحدی جای میدهد.
علاوه بر این، بنیامین پیشنهاد سورلی اعتصاب عمومی را همچون کنشی جمعی مورد ستایش قرار میدهد، کنشی که «مأموریت یگانه و منحصربهفرد خویش را در تخریب خشونت دولت تعریف میکند». استراتژی سورل که بنیامین آن را با واژه «آنارشیستی» توصیف میکند در چشم او مناسبترین استراتژی جلوه میکند، استراتژیای «عمیق، اخلاقی و حقیقتا انقلابی».
در سندی متعلق به همان مقطع زمانی (که در دوره حیات بنیامین منتشرنشده باقی میماند)، «حق استفاده از خشونت. ورقهایی برای یک سوسیالیسم دینی» (21-1920)، بنیامین شیوه تفکر خود را صراحتا به صفت آنارشیستی متصف میکند: «ارائه این دیدگاه در حکم یکی از وظایفی است که پیشاروی فلسفه اخلاق من قرار دارد، فلسفهای که در مورد آن بیتردید میتوان واژه آنارشیسم را به کار برد. من به دنبال نظریهای هستم که حق اخلاقی همه به کارگیری خشونت را فینفسه منتفی نمیکند، بلکه آن را از چنگ تمامی نهادها، اجتماعات و افرادی بیرون میکشد که میخواهند خشونت را به انحصار خویش درآورند».
پس با نظر به این اسناد اولیه، روشن است که گزینه نخست اخلاقی-سیاسی بنیامین چیزی جز آنارشیسم نبوده است - یعنی انکار ریشهای و قاطعانه تمامی نهادهای مستقر و علیالخصوص دولت. هنوز دو سه سالی زمان لازم است تا بنیامین مارکسیسم را کشف کند - و جالب توجه است که چنین کشفی در برههای رخ میدهد که خیزش انقلابی عظیم اروپا در حد فاصل 1917 تا 1923 فروکش کرده است.
بعید نیست که امواج انقلابی بهپاشده بنیامین را در معرض ایدههای کمونیستی قرار داده باشد، اما تنها با تأخیر و در 1924 است که بنیامین، از پی مطالعه «تاریخ و آگاهی طبقاتی» گئورگ لوکاچ، و همچنین ملاقات با آسیا لاتسیس (آموزگار و کنشگر بلشویکی که بنیامین متعاقبا دلباخته او شد)، حقیقتا جذب مارکسیسم میشود - و دیری نمیگذرد که این رویکرد فکری به مؤلفه کلیدی تأملات سیاسی و نظری او تبدیل میشود.
بنیامین در نامهای به گرشوم شولم در سپتامبر 1924بر تنشهای موجود میان آنچه خود «بنیادهای نیهیلیسم من» مینامد و دیالکتیک لوکاچ صحه میگذارد؛ آنچه بیش از هر چیز دیگری در «تاریخ و آگاهی طبقاتی» تحسین بنیامین را برمیانگیزد، عبارت است از نوعی مفصلبندی میان نظریه و عمل که «هسته فلسفی سخت» کتاب را تشکیل داده و به لوکاچ چنان مقام رفیعی میدهد که در مقایسه با آن، «هر رویکرد دیگری صرفا نوعی لفاظی بورژوایی و عوامفریبانه است و بس».
دو سال بعد بنیامین، در نامه دیگری به شولم، مینویسد در فکر پیوستن به حزب کمونیست آلمان است، ولی در عین حال تأکید میکند که این به معنای آن نیست که او میخواهد از «آنارشیسم دیرپای»ش «تبری بجوید» (abzuschwören).
دست آخر، پس از شکوتردیدهای بسیار، بنیامین از تصمیم خود مبنی بر پیوستن به حزب کمونیست صرفنظر میکند. او در زمره هواداران نزدیک به حزب باقی میماند، اما فاصله انتقادی خود را نیز حفظ میکند. نمونه چنین هواداری یا حمایتی در «دفتر خاطرات مسکو» (27-1926) مشاهده میشود، آنجا که بنیامین در کوشش حکومت شوروی برای «مهارزدن بر پویایی فرآیند انقلابی» به دیده انکار مینگرد - استدلالی که شباهتهای آشکاری با نظرات انتقادیای دارد که در همان مقطع از زمان، از سوی اپوزیسیون چپگرای حزب کمونیست شوروی (تروتسکی، زینوویف، کامینیف) مطرح میشد.
بنیامین، همانطور که به شولم توضیح داده بود، «آنارشیسم دیرپای» خود را رها نکرد، اما او چگونه توانست این آنارشیسم را به پروژه کمونیستی متصل سازد؟ مهمترین سند آنارشیستی-مارکسیستی بهجامانده از بنیامین، بدون ذرهای تردید، مقالهای است که او در 1929 نگاشته است: «سوررئالیسم، واپسین عکس فوری از روشنفکران اروپایی».
در بندهای آغازین مقاله، بنیامین موقعیت خود را به «ناظر آلمانی»ای تشبیه میکند که در «جایگاهی بس مخاطرهآمیز در میانه طغیانی آنارشیستی و نظموانضباطی انقلابی» ایستاده است. آیا ممکن است که آنارشیسم و انقلاب با یکدیگر سازگار شوند؟ در 1927 و در خیابانهای پاریس، تظاهرات و شورشهایی در اعتراض به محکومیت دو آنارشیست آمریکایی، ساکو و وانزتی، برپا شده بود که در آنها کمونیستها و آنارشیستها شانه به شانه یکدیگر گام برمیداشتند؛ سوررئالیستها هم در آنجا حاضر بودند و بنیامین با بیانی تحسینآمیز به «قطعهای درخشان» در رمان آندره برتون، نادیا (1928)، اشاره میکند؛ قطعهای که ناظر است به «روزهای خوشی که وقف آن میشد که پاریس را زیر بیرق ساکو و وانزتی، زیر و زبر کنیم».
به باور بنیامین، سوررئالیسم هرچیزی میتواند باشد مگر محصول «محفلی از محافل اهل قلم»؛ عقیدهای که بنیامین آن را به «کارشناسان» میانمایه و بیذوق نسبت میدهد. سوررئالیسم بس بیشتر از یک «جنبش هنری» است: سوررئالیسم کوششی است برای منفجرساختن قلمرو شعر از درون، کوششی که با تکیه بر مجموعهای از آزمایشها و تجربههای جادویی به انجام میرسد که خود دلالتهایی انقلابی دارند. دقیقتر بگوییم، سروکار ما با جنبش «رؤیابینانه»ای است که هم خصلتی عمیقاً آزادیخواهانه (اقتدارستیز) دارد و هم در جستجوی امکانی است برای همگراشدن با کمونیسم.
بنیامین وجه آنارشیستی سوررئالیسم را چگونه تعریف میکند؟ در تلاشی برای دستیابی به قطب شمال میدان مغناطیسیِ سوررئالیستی، بنیامین چنین مینویسد: «از زمانه باکونین بدینسو، اروپا فاقد مفهومی ریشهای از آزادی بوده است. سوررئالیستها چنان مفهومی را به کف دارند».
دشوار بتوان صورتبندیای را تصور کرد که بهتر از صورتبندی موجز و روشن فوق به هسته تاریک و مهارناپذیر آن جنبشی رسوخ کند که آندره برتون پایهگذار آن بود. بهزعم بنیامین، «ضدیت بورژوازی با هر جلوهای از آزادی فکری ریشهای» همان عاملی بود که «سوررئالیسم را به چپ سوق داد، یعنی به سوی انقلاب و پس از جنگ ریف1 به سوی کمونیسم». فیالواقع، اندکی پس از جنگ استعماری فرانسه در شمال آفریقا، برتون و سایر سوررئالیستها در 1927 به حزب کمونیست فرانسه پیوستند.
به باور بنیامین، آن چهرهای که زمینهساز و برانگیزنده «چرخش به چپ» سوررئالیستها شد، کسی نبود مگر پییر ناویل، سردبیر سابق مجله «انقلاب سوررئالیستی»و نویسنده «انقلاب و روشنفکران»؛ متنی که در آن ناویل به دوستان سوررئالیستش پیشنهاد میداد که در جنبش کمونیستی مشارکت کنند. بنیامین تعریف نگرش انقلابی راستین را از ناویل به عاریت گرفت: «ساماندهی به بدبینی».
این گرایش به سیاسیشدن و تعهد فزاینده، در چشم بنیامین، به معنای آن نبود که سوررئالیسم باید از کیفیات جادویی و آزادیخواهانه خود صرفنظر کند. درست برعکس، بنیامین بر این باور بود که چنان کیفیاتی به سوررئالیسم رخصت میدهند تا در جنبش انقلابی نقشی یگانه و بیبدیل را بر عهده بگیرد: «بهرهمندساختن انقلاب از نیروهای مستی [یا: نشئگی] - این همان پروژهای است که تمامی کتابها و نقشههای تهورآمیز سوررئالیسم حول آن میگردد. بیراه نیست که سوررئالیسم چنین چیزی را وظیفه اختصاصی خود قلمداد کند». اما اگر سوررئالیسم خواهان ادای این وظیفه است، باید از موضع یکجانبه خویش دست برداشته و به همپیمانی با کمونیسم رضایت دهد.
بنیامین هوادار چه نوع کمونیسمی است؟ روشن است که کمونیسم رسمی نمیتواند پاسخ این پرسش باشد: در مقاله بنیامین درباره سوررئالیسم، بوخارین -که در مقطع نگارش مقاله، پس از استالین، مهمترین ایدئولوگ مارکسیسم شوروی به شمار میآمد- سرزنش شده و (دست در دست یکی از ماتریالیستهای مبتذل قرن نوزدهم، کارل فوگت) در ردیف «ماتریالیستهای متافیزیکی» جای داده میشود؛ بهعلاوه، عبارات تروتسکی نیز به شیوهای تأییدآمیز نقل میشود، گو اینکه تروتسکی پیشتر از حزب اخراج شده بود و در تبعید به سر میبرد.
گرشوم شولم، در 1973 و در نامهای به سوما مورگنشترن، درباره مواضع سیاسی والتر بنیامین چنین مینویسد: بهرغم تصمیم بنیامین در 1926 مبنی بر نپیوستن به حزب، «هیچ تردیدی وجود ندارد که او کماکان خود را در زمره هواداران کمونیسم تصور میکرد... . با معیارهای امروزیمان، شاید بتوانیم بگوییم او به یک تروتسکیست شباهت داشت».
به گمان من، چنین رأیی عاری از اغراق نیست. درست است که پییر ناویل، همو که در مقاله بنیامین همچون نماینده اصلی وحدت سوررئالیسم و کمونیسم تصویر میشود، اندکی پیشتر و در فوریه 1928، به اتهام حمایت از اپوزیسیون تروتسکیست، از حزب کمونیست فرانسه اخراج شده بود. اما برخلاف ناویل، بنیامین بر این باور نبود که سوررئالیستها باید از تمایلات آنارشیستی خود دست بردارند. او صرفاً بر این نکته پای میفشرد که «مستی» آنارشیستی باید با ساماندهی و انضباط تلفیق شود:
«برای سوررئالیستها کافی نیست که در هر کنش انقلابی، چنانکه میدانیم، مؤلفهای وجدآمیز وجود داشته باشد. این مؤلفه با امر آنارشیک یک میشود. اما تأکیدنهادن انحصاری بر چنان مؤلفهای حاصلی جز آن ندارد که آمادهشدن برای انقلاب به شیوهای منضبط و روشمند، بهتمامی در سایه آن پراکسیسی قرار بگیرد که میان تمرینهایی برای تناسب اندام و جشنی زودهنگام در نوسان است».
چیست این «مستی»، چیست این Rauschکه بنیامین چنین بیتابانه تقلا میکند تا انقلاب را از نیروهای آن بهرهمند سازد؟ در «خیابان یکطرفه»، بنیامین مستی را بیانگر آن نسبت جادوییای قلمداد میکند که میان قدما و کیهان وجود داشته است، ولی او تلویحاً به این نکته نیز اشاره میکند که Rausch و تجربهای (Erfahrung) که زمانی معرف چنان نسبت آیینیای با جهان بودهاند، از جامعه مدرن رخت بربستهاند. در مقاله منتشرشده در «جهان ادبیات»2 به نظر میرسد که بنیامین نسبت یادشده را در هیئتی تازه بازیافته است: در سوررئالیسم.
در مقاله بنیامین انتقادات متعددی بر سوررئالیستها وارد میشود، اما بخش پایانی مقاله کمابیش در حکم تمجید بیقیدوشرطی است از برتون و دوستانش: «در لحظه کنونی، تنها سوررئالیستها فرمانِ روز [فرمان صادرشده در «مانیفست کمونیست»] را دریافتهاند. آنها، تکتک آنها، بازی چهرههای بشری را با سیمای ساعت شماطهداری تعویض میکنند که در هر دقیقه به مدت شصت ثانیه زنگ میزند».
این استعاره رازآمیز به چه معناست؟ با سادهسازی تصویری که بنیامین سالها بعد (در آخرین تز از «تزهایی درباره مفهوم تاریخ») آن را به کار میگیرد، شاید بتوانیم چنین بگوییم که منظور او از استعاره فوق آن است که ارزش منحصربهفرد سوررئالیسم از آنجا ناشی میشود که قادر است هر ثانیه را همچون درِ باریکی در نظر آورد که به انقلاب مجال ظهور میدهد.
در نوشتههای متأخر بنیامین، تقریباً هیچ اشاره صریحی به آنارشیسم دیده نمیشود. معهذا، ناظر تیزبینی چون رولف تیدِمَن - ویراستار نخستین ویرایش آلمانی مجموعه آثار بنیامین - بر این باور است که «تزهایی درباره مفهوم تاریخ» (1940) را «میتوان همچون یک طِرس [لوح رنگباخته] قرائت کرد: در پس مارکسیسمی آشکار و بیپرده نیهیلیسم کهنه هویدا میشود، و خطری که در این میان شکل میگیرد آن است که چنان فرآیندی ممکن است به ترسیم سیمایی انتزاعی از کنش آنارشیستی منتهی شود».
تفسیر جالبتوجهی است، اما واژه «طرس» چندان مناسب به نظر نمیرسد: نزد بنیامین، نسبت میان هر دو جزء با نوعی نسبت مکانیکی مبتنیبر برهمنهادن برابری نمیکند، بلکه از ترکیب کیمیاگرانه مواد و عناصری خبر میآورد که پیشتر قسمی فرآیند تقطیر را از سر گذراندهاند.
تیدمن، در ادامه بحث خود و با رجوع مجدد به تزهای1940، چنین مینویسد: «تصویری که بنیامین از پراکسیس سیاسی ارائه میدهد، بیشتر به پراکسیس مشتاقانه تجلییافته در آنارشیسم شباهت دارد تا به پراکسیس هوشیارانهتری که در مارکسیسم یافت میشود». مشکل چنین تفسیری از آنجا ناشی میشود که دقیقاً همان نظرگاههایی را متقابلاً طردکننده یکدیگر قلمداد میکند که بنیامین در پی پیوندزدن آنها به یکدیگر بوده است؛ چراکه آنها، در چشم او، مکمل یکدیگر بوده و هردو در راه تحقق کنش انقلابی از ضرورتی یکسان برخوردارند: «اشتیاق» آزادیخواهانه و «هوشیاری» مارکسیستی.
یورگن هابرماس، به شیوهای نظاممندتر از تیدمن، به تحلیل جنبه آنارشیستی تأملات واپسین بنیامین مینشیند تا از چشمانداز تاریخی تکاملگرایانه و «مدرنیستی»ای که خود در آن ایستاده است چنان تأملاتی را در معرض نوعی نقد ریشهای قرار دهد. هابرماس در مقاله مشهورش درباره بنیامین که در دهه 1970 نگاشته است، بر تلاش بنیامین در راه تعمیق ماتریالیسم تاریخی به یاری عناصر مسیحاباورانه و آزادیخواهانه خط بطلان میکشد: چنان تلاشی باید ناکام بماند، زیرا نظریه ماتریالیستی درباره رشدونمو اجتماعی را نمیتوان بهسادگی با تلقی آنارشیستی از زمانهای- اکنون [Jetztzeiten] (زمانها یا لحظاتی که بهناگاه از خلال تقدیر - توگویی از نوعی فراسو - به پایین پرتاب میشوند) همساز کرد. تلقی ضدتکاملگرایانه از تاریخ را نمیتوان، همچون ردای راهبهای، بر دوش ماتریالیسم تاریخی انداخت - بر دوش ماتریالیسم تاریخیای که پیشرفتهای بهوقوعپیوسته را نهتنها در بُعد نیروهای تولید که همچنین در بعد سلطه نیز زیر نظر دارد.
آنچه در چشم هابرماس خطا جلوه میکند، به گمان من، در حکم یکی از برجستهترین کیفیتهای مارکسیسم بنیامین است که برتری او را در قیاس با تمامی اَشکال «تکاملگرایی پیشرفتباورانه» تضمین میکند: بنیامین قادر به فهم آن سدهای است که پیوند متقابل و بیواسطه بربریت و مدرنیته در تاروپود آن تنیده شده است - پیوند متقابلی که اندکی پس از مرگ او، در آشویتس و هیروشیما هیأتی فاجعهآمیز به خود گرفت.
از دل تلقی تکاملگرایانه از تاریخ، تلقیای که به پیشرفت و بهبود ضروری اشکال سلطه باور دارد، نمیتوان شرحی درباره فاشیسم به دست آورد - مگر آنکه فاشیسم را پرانتزی غیرقابل توضیح بدانیم، نوعی واپسروی ادراکناپذیر «در میانه قرن بیستم». اما چنانکه بنیامین در تزهای خود نوشته است، مادام که فاشیسم را صرفاً استثنایی بدانیم بر هنجار تاریخیای که همان پیشرفت باشد، فهم معنای آن ناممکن خواهد بود.
چندسال بعد، هابرماس بحث جدلی خود با بنیامین را در کتابی با عنوان «گفتار فلسفی مدرنیته» (1985) از سر میگیرد. او اینبار چهرههایی را که از نگاه ناپیوسته به تاریخ دفاع میکنند (چهرههایی چون کارل کُرش، بنیامین و «چپگرایان افراطی») در مقابل متفکرانی نظیر کارل کائوتسکی و بازیگران بینالملل دوم مینشاند، یعنی همان متفکرانی که «در روند انکشاف نیروهای تولید، ضمانتی برای گذار تکاملی از جامعه بورژوایی به سوسیالیسم میدیدند».
بنیامین و «چپگرایان افراطی»، آنگونه که هابرماس شرح میدهد، «تصوری از انقلاب ندارند». به زعم هابرماس، نگرشی از این دست «که سرمنشأ آن به آگاهی سوررئالیستی از زمان میرسد، وجه مشترکی با آنارشیسم آن متفکرانی دارد که به تأسی از نیچه، در راه مقابله با پیوند جهانشمول قدرت و توهم، به حاکمیتِ شور و وجد ... به مقاومت موضعی، و به شورشهای غیرارادیای متوسل میشوند که از نوعی سرشت سوبژکتیوِ محروممانده نشأت گرفتهاند».
تفسیری که هابرماس ارائه میدهد، مشکلات بسیاری دارد. پیش از همه، اینکه برداشت او از «بربریت پیشاتاریخی» اساساً نابسنده است: تمام کوشش بنیامین از قضا معطوف به نمایش این نکته بوده است که بربریت مدرن معادل «تکرار» توحش «پیشاتاریخی» نیست، بلکه خود پدیداری مشخصاً مدرن است - و بعید است که فیلسوفی چون هابرماس که چنین سرسختانه به دفاع از مدرنیته کمر بسته است، به پذیرش چنین ایدهای تن دردهد.
بااینحال، او با تیزبینی خاصی متوجه این مطلب شده است که تأملات پایانی بنیامین درباره تاریخ چه دِین عظیمی به سوررئالیسم و آنارشیسم دارند: انقلاب بر اوجگرفتن تکامل تاریخی - «پیشرفت» - دلالت نمیکند، بلکه به منزله وقفهای ریشهای است در پیوستگی تاریخی سلطه.
پینوشتها:
1. عنوانی است برای جنگهای استعماری اسپانیا و فرانسه در 27-1920 علیه قبایل ساکن در کوههای ریف (واقع در شمال مراکش).
2. LiterarischeWelt: عنوان مجلهای است که بنیامین مقاله «سوررئالیسم، واپسین عکس فوری...» را در آن منتشر کرد.
منبع: ژاکوبن