نخستين ترور در شاهنامه
مهدي افشار
از باب بزرگنمايي و مجامله نيست اگر بنويسم شاهنامه بازتابنده حيات قومي است که هزاران هزار سال زندگي را پشت سر گذارده، پست و بلنديها و فراز و فرودهاي بسياري ديده، براي بقاي خود به شيوهها و ترفندهاي مختلف متوسل شده، گاه به ضرب شمشير، مردانه روياروي دشمن ايستاده و گاه براي حفظ کيان و موجوديت خويش ناگزير از توسل به ترفند و نيرنگ شده است. از يک نگاه فراگير، ستودني است که اين قوم، پيوسته به شيوهاي مردانه از خويش دفاع کرده و کمتر موضع تهاجمي به خود گرفته است.
از همان آغاز که ايرج، فرزند فريدون، ناجوانمردانه به دست دو برادرش، سلم و تور، کشته شد، ايرانيان مظلومانه در دفاع از حق پايمالشده خود ايستادهاند و دريغا که اين ستم را پاياني نبوده و نيست و با کشتهشدن سياوش، اين اندوه و حقجويي تکرار ميشود و قوم ستمديده آريايي با خون سياوش، خون ايرج را به ياد ميآورد و چون به دفاع از خويش ميايستد، رنجي ديگر بر او تحميل ميشود.
اما داستان ترور بهرام چوبينه، سردار ايراني دوران ساساني که با پيروزي بر سپاه ساوهشاه، سوداي بازگرداندن قدرت و شوکت پارتها را دارد، از معدود مواردي است که ايراني براي دوام و بقاي حاکميت خويش به ترفندی روي ميآورد که در عين ستودنيبودن دلاوريهاي بهرام، رفتار خسروپرويز ناستودني نمينمايد.
نوشيروان پيش از مرگ، با موبدان و خردمندان درگاه خويش به مشورت مينشيند و از ميان شش فرزند ذکورش، هرمز را که بزرگترين آنان و نيز خردمندترينشان است، به جانشيني خود برميگزيند و هرمز شيوه دادگري پدر را در پيش ميگيرد و ارمغان عدل نوشيرواني، آرامش براي مردم ايران است. اما پس از 10 سال، ناگهان ساوهشاه از راه هرات با سپاهي عظيم و پيلان جنگي به ايران حمله ميآورد و از سويي ديگر قيصر روم فرصت را غنيمت شمرده، با صد هزار سردار جنگي از ناحيه قيصرنوان که تحت حاکميت ايران است، از مرزهاي تعيينشده بين دو امپراتوري ميگذرد و سپاهي نيز از راه خزر وارد ايران ميشود که سراسر ارمنستان تا اردبيل را در تصرف خود ميگيرد و از دشت سواران نيزهگذار نيز سپاهي فزون از شمار به فرماندهي عباس و حمزه به ايران روي ميآورند و دست به تاراج و کشتار ميزنند و اين سپاه تا رودخانه فرات آمده، همه مراتع و مزارع را ويران کرده و ريشه حيات را ميخشکانند.
هرمز درمانده میشود که چه کند و پس از رايزني با موبدان و وزيران تصميم ميگيرد تا ابتدا با مهاجماني که کمتر آسيبرسان به کيان سلطنت هستند، کنار آيد و پس از سرکوب ساوهشاه به سراغ ديگر مهاجمان میرود تا آنان را از مرزهاي ايران براند.
چنين گفت موبد که بودش وزير
که اي شاه دانا و دانشپذير
سپاه خزر گر بيايد به جنگ
نيابند جنگي، زماني درنگ
ابا روميان داستانها زنيم
ز بن پايه تازيان برکنيم
ندارم به دل بيم از تازيان
که از ديدشان ديده دارد زيان
که هم مارخوارند و هم سوسمار
ندارند جنگي، گه کارزار
ترا ساوهشاه است نزديکتر وزو کار ما نيز تاريکتر
بدين ترتيب هرمز با پسدادن شهرهايي که انوشيروان از روميان گرفته بود، آنان را آرام میکند، اعراب دشت سواران نيزهگذار را با اندک هدايايي به مرزهاي خودشان بازميگرداند و خزريان نيز پس از اندکي غارت در مرزهاي ايران نميمانند. اما ساوهشاه سوداي حاکميت بر ايران را دارد و سرانجام پير صدسالهاي به نام مهران ستاد، به هرمز پيشنهاد ميدهد که پهلواني از ري را به فرماندهي سپاه خويش بگمارد تا ساوهشاه را بر جاي خود بنشاند:
يکي کهتري باشدش دور دست
سواري سرافراز و مهترپرست
سخنآوري جَلد و بيني بزرگ
سيهچرده و تندگوي سترگ
جهانجوي چوبينه دارد لقب هم از پهلوانانش باشد نسب
و بدينترتيب بهرام، فرزند گشسب را به تيسفون دعوت کردند و بهرام با اندک سپاهی، يعني 12 هزار شمشيرزن به جنگ سپاه عظيم ساوهشاه، خاقان ترک رفت که سپاهش استعداد 400 هزار نفر را داشت. ساوهشاه اگرچه متکي به نيروي برتر خود بود، ولي از شيوه چينش سپاه بهرام دانست که خطري جدي تهديدش ميکند، بهخصوص آنکه خراد برزين، وزير هرمز توانسته بود سپاه ساوهشاه را به موقعيت آسيبپذيري بکشاند. ساوهشاه براي بهرام پيام فرستاد که شاه ايران تو را به کام اژدها فرستاده تا به هلاک رساندت که کوه تاب مقاومت در برابر من را ندارد:
اگر کوه نزد من آيد به راه/ به پاي اندر آرم به پيل و سپاه/ چو بشنيد بهرام گفتار اوي/ بخنديد زان تيز بازار اوي/ چنين داد پاسخ که شاه جهان// اگر مرگ من جويد اندر نهان/ چو خوشنود باشد ز من شايدم/ اگر خاک بالا بپيمايدم
سرانجام در نبردي خونين در حالي که پيلها در پيشاپيش سپاه ساوهشاه قرار داشتند، به فرمان بهرام خرطوم آنها هدف پيکانها قرار گرفت و فيلها از شدت درد و خشم، به طرف سپاه خودي چرخيدند و سپاهيان را در زير پاهاي ستونمانند خويش لگدمال کردند و بدينترتيب شکست بر سپاه ساوهشاه وارد شد و خاقان ترک، سر خويش را بر باد داد و چون فرزندش، پرموده، از شکست سپاه پدر آگاه شد، تصميم گرفت بر سپاه ايران شبيخون زند ولي بهرام از حمله شبانه سپاه ترکان آگاه شد و با آمادگي کامل مهاجمان را شکست داده، به عقب راند و آنان در دژي پناه گرفتند که باروي آن دژ سرانجام فروريخت و پرموده اسير شد و همه گنجينه دژ به دست بهرام افتادو بهرام اسيران و گنجهاي بهدستآمده را براي هرمز فرستاد، مگر دو غنيمت گرانبها را که جاسوسان خبر آن را به هرمز رساندند.
پيروزي بر سپاه سترگ ترکان، بهرام را سخت مغرور گرداند، به نوعي که انديشه شهرياري در او پاي گرفت و پس از کشمکشهاي بسيار بين هرمز و بهرام، سرانجام هرمز به تيسفون گريخت و در درگاه خويش توسط دو خال فرزندش به نامهاي بندوي و گستهم کور شد و به ناگزير خسروپرويز، فرزند هرمز به مقابله با بهرام برخاست که او نيز با شکست مواجه شده، به روم گريخت و بهرام بهرغم هشدارهاي گردويه، خواهر خردمندش که ايرانيان تنها خاندان کياني را به شهرياري ميپذيرند، در تيسفون بر سرير پادشاهي تکيه زد.
خسروپرويز به روم رفت و قيصر، سپاهي عظيم به فرماندهي نياطوس در اختيار او قرار داد و سپاه رومي حامي خسرو چون در برابر سپاه بهرام قرار گرفت که عمدتا ايراني و از سپاهيان خود هرمز بودند، پس از يک جنگ شبانه به خسرو پيوستند و بهرام به ناگزير با اندک سپاه بهجايمانده خود، براي دريافت کمک نزد ترکان رفت و با سپاهي عظيم به سوي ايران بازگشت.
خراد برزين، دستور و مشاور شاه، بسيار کوشيد تا خاقان را راضي کند که از حمايت بهرام جاهطلب دست بشويد، اما سودي نبخشيد و سپاه ترکان ديگربار از آمودريا گذشته، به سوي مرزهاي ايران شتافت.
خراد برزين که آن زمان براي بازداشتن خاقان از حمله به ايران در چين بود و شکست خسرو را حتمي ميدانست، مردي از ترکان به نام قلون را تشويق کرد که بهرام را به قتل رساند و قلون از جيحون گذشته، خود را به سپاه بهرام رساند و به بهانه رساندن پيامي محرمانه از سوي دختر خاقان که به همسري بهرام درآمده بود، با کاردي که در آستين داشت از ناف تا قلب بهرام را شکافت:
قلون رفت با کارد در آستي
پديدار شد کژي و کاستي
همي رفت تا راز گويد به گوش
بزد دشنه وز خانه برشد خروش
با کشتهشدن بهرام، سپاه ترکان به آن سوي جيحون بازگشت و خسرو نفسي بهراحتي کشيد تا بتواند به امپراتوري ايران سروساماني بخشد، اما امپراتوري ساساني در سراشيب سقوط افتاده بود که اين خود روايتي پرشگفت ديگر دارد.
از باب بزرگنمايي و مجامله نيست اگر بنويسم شاهنامه بازتابنده حيات قومي است که هزاران هزار سال زندگي را پشت سر گذارده، پست و بلنديها و فراز و فرودهاي بسياري ديده، براي بقاي خود به شيوهها و ترفندهاي مختلف متوسل شده، گاه به ضرب شمشير، مردانه روياروي دشمن ايستاده و گاه براي حفظ کيان و موجوديت خويش ناگزير از توسل به ترفند و نيرنگ شده است. از يک نگاه فراگير، ستودني است که اين قوم، پيوسته به شيوهاي مردانه از خويش دفاع کرده و کمتر موضع تهاجمي به خود گرفته است.
از همان آغاز که ايرج، فرزند فريدون، ناجوانمردانه به دست دو برادرش، سلم و تور، کشته شد، ايرانيان مظلومانه در دفاع از حق پايمالشده خود ايستادهاند و دريغا که اين ستم را پاياني نبوده و نيست و با کشتهشدن سياوش، اين اندوه و حقجويي تکرار ميشود و قوم ستمديده آريايي با خون سياوش، خون ايرج را به ياد ميآورد و چون به دفاع از خويش ميايستد، رنجي ديگر بر او تحميل ميشود.
اما داستان ترور بهرام چوبينه، سردار ايراني دوران ساساني که با پيروزي بر سپاه ساوهشاه، سوداي بازگرداندن قدرت و شوکت پارتها را دارد، از معدود مواردي است که ايراني براي دوام و بقاي حاکميت خويش به ترفندی روي ميآورد که در عين ستودنيبودن دلاوريهاي بهرام، رفتار خسروپرويز ناستودني نمينمايد.
نوشيروان پيش از مرگ، با موبدان و خردمندان درگاه خويش به مشورت مينشيند و از ميان شش فرزند ذکورش، هرمز را که بزرگترين آنان و نيز خردمندترينشان است، به جانشيني خود برميگزيند و هرمز شيوه دادگري پدر را در پيش ميگيرد و ارمغان عدل نوشيرواني، آرامش براي مردم ايران است. اما پس از 10 سال، ناگهان ساوهشاه از راه هرات با سپاهي عظيم و پيلان جنگي به ايران حمله ميآورد و از سويي ديگر قيصر روم فرصت را غنيمت شمرده، با صد هزار سردار جنگي از ناحيه قيصرنوان که تحت حاکميت ايران است، از مرزهاي تعيينشده بين دو امپراتوري ميگذرد و سپاهي نيز از راه خزر وارد ايران ميشود که سراسر ارمنستان تا اردبيل را در تصرف خود ميگيرد و از دشت سواران نيزهگذار نيز سپاهي فزون از شمار به فرماندهي عباس و حمزه به ايران روي ميآورند و دست به تاراج و کشتار ميزنند و اين سپاه تا رودخانه فرات آمده، همه مراتع و مزارع را ويران کرده و ريشه حيات را ميخشکانند.
هرمز درمانده میشود که چه کند و پس از رايزني با موبدان و وزيران تصميم ميگيرد تا ابتدا با مهاجماني که کمتر آسيبرسان به کيان سلطنت هستند، کنار آيد و پس از سرکوب ساوهشاه به سراغ ديگر مهاجمان میرود تا آنان را از مرزهاي ايران براند.
چنين گفت موبد که بودش وزير
که اي شاه دانا و دانشپذير
سپاه خزر گر بيايد به جنگ
نيابند جنگي، زماني درنگ
ابا روميان داستانها زنيم
ز بن پايه تازيان برکنيم
ندارم به دل بيم از تازيان
که از ديدشان ديده دارد زيان
که هم مارخوارند و هم سوسمار
ندارند جنگي، گه کارزار
ترا ساوهشاه است نزديکتر وزو کار ما نيز تاريکتر
بدين ترتيب هرمز با پسدادن شهرهايي که انوشيروان از روميان گرفته بود، آنان را آرام میکند، اعراب دشت سواران نيزهگذار را با اندک هدايايي به مرزهاي خودشان بازميگرداند و خزريان نيز پس از اندکي غارت در مرزهاي ايران نميمانند. اما ساوهشاه سوداي حاکميت بر ايران را دارد و سرانجام پير صدسالهاي به نام مهران ستاد، به هرمز پيشنهاد ميدهد که پهلواني از ري را به فرماندهي سپاه خويش بگمارد تا ساوهشاه را بر جاي خود بنشاند:
يکي کهتري باشدش دور دست
سواري سرافراز و مهترپرست
سخنآوري جَلد و بيني بزرگ
سيهچرده و تندگوي سترگ
جهانجوي چوبينه دارد لقب هم از پهلوانانش باشد نسب
و بدينترتيب بهرام، فرزند گشسب را به تيسفون دعوت کردند و بهرام با اندک سپاهی، يعني 12 هزار شمشيرزن به جنگ سپاه عظيم ساوهشاه، خاقان ترک رفت که سپاهش استعداد 400 هزار نفر را داشت. ساوهشاه اگرچه متکي به نيروي برتر خود بود، ولي از شيوه چينش سپاه بهرام دانست که خطري جدي تهديدش ميکند، بهخصوص آنکه خراد برزين، وزير هرمز توانسته بود سپاه ساوهشاه را به موقعيت آسيبپذيري بکشاند. ساوهشاه براي بهرام پيام فرستاد که شاه ايران تو را به کام اژدها فرستاده تا به هلاک رساندت که کوه تاب مقاومت در برابر من را ندارد:
اگر کوه نزد من آيد به راه/ به پاي اندر آرم به پيل و سپاه/ چو بشنيد بهرام گفتار اوي/ بخنديد زان تيز بازار اوي/ چنين داد پاسخ که شاه جهان// اگر مرگ من جويد اندر نهان/ چو خوشنود باشد ز من شايدم/ اگر خاک بالا بپيمايدم
سرانجام در نبردي خونين در حالي که پيلها در پيشاپيش سپاه ساوهشاه قرار داشتند، به فرمان بهرام خرطوم آنها هدف پيکانها قرار گرفت و فيلها از شدت درد و خشم، به طرف سپاه خودي چرخيدند و سپاهيان را در زير پاهاي ستونمانند خويش لگدمال کردند و بدينترتيب شکست بر سپاه ساوهشاه وارد شد و خاقان ترک، سر خويش را بر باد داد و چون فرزندش، پرموده، از شکست سپاه پدر آگاه شد، تصميم گرفت بر سپاه ايران شبيخون زند ولي بهرام از حمله شبانه سپاه ترکان آگاه شد و با آمادگي کامل مهاجمان را شکست داده، به عقب راند و آنان در دژي پناه گرفتند که باروي آن دژ سرانجام فروريخت و پرموده اسير شد و همه گنجينه دژ به دست بهرام افتادو بهرام اسيران و گنجهاي بهدستآمده را براي هرمز فرستاد، مگر دو غنيمت گرانبها را که جاسوسان خبر آن را به هرمز رساندند.
پيروزي بر سپاه سترگ ترکان، بهرام را سخت مغرور گرداند، به نوعي که انديشه شهرياري در او پاي گرفت و پس از کشمکشهاي بسيار بين هرمز و بهرام، سرانجام هرمز به تيسفون گريخت و در درگاه خويش توسط دو خال فرزندش به نامهاي بندوي و گستهم کور شد و به ناگزير خسروپرويز، فرزند هرمز به مقابله با بهرام برخاست که او نيز با شکست مواجه شده، به روم گريخت و بهرام بهرغم هشدارهاي گردويه، خواهر خردمندش که ايرانيان تنها خاندان کياني را به شهرياري ميپذيرند، در تيسفون بر سرير پادشاهي تکيه زد.
خسروپرويز به روم رفت و قيصر، سپاهي عظيم به فرماندهي نياطوس در اختيار او قرار داد و سپاه رومي حامي خسرو چون در برابر سپاه بهرام قرار گرفت که عمدتا ايراني و از سپاهيان خود هرمز بودند، پس از يک جنگ شبانه به خسرو پيوستند و بهرام به ناگزير با اندک سپاه بهجايمانده خود، براي دريافت کمک نزد ترکان رفت و با سپاهي عظيم به سوي ايران بازگشت.
خراد برزين، دستور و مشاور شاه، بسيار کوشيد تا خاقان را راضي کند که از حمايت بهرام جاهطلب دست بشويد، اما سودي نبخشيد و سپاه ترکان ديگربار از آمودريا گذشته، به سوي مرزهاي ايران شتافت.
خراد برزين که آن زمان براي بازداشتن خاقان از حمله به ايران در چين بود و شکست خسرو را حتمي ميدانست، مردي از ترکان به نام قلون را تشويق کرد که بهرام را به قتل رساند و قلون از جيحون گذشته، خود را به سپاه بهرام رساند و به بهانه رساندن پيامي محرمانه از سوي دختر خاقان که به همسري بهرام درآمده بود، با کاردي که در آستين داشت از ناف تا قلب بهرام را شکافت:
قلون رفت با کارد در آستي
پديدار شد کژي و کاستي
همي رفت تا راز گويد به گوش
بزد دشنه وز خانه برشد خروش
با کشتهشدن بهرام، سپاه ترکان به آن سوي جيحون بازگشت و خسرو نفسي بهراحتي کشيد تا بتواند به امپراتوري ايران سروساماني بخشد، اما امپراتوري ساساني در سراشيب سقوط افتاده بود که اين خود روايتي پرشگفت ديگر دارد.