بار سنگین بیتفاوتی؛ لزوم درمانی طبیبانه
عبدالرضا ناصرمقدسی. متخصص مغز و اعصاب
مدتی است احساس میکنم همه چیز عادی شده است. اینکه کرونایی در سطح جامعه باشد و آزادانه در میان همه حرکت کند و هرکس را که دلش خواست مبتلا کند و بعد تعدادی از این مبتلایان بیایند در بیمارستان بستری شوند و تعدادی از آنها هم درنهایت متأسفانه فوت کنند، کاملا عادی شده است. کرونا هم چیزی است در کنار سایر چیزها. اشکالی ندارد که میکشد، اشکالی ندارد که واکسیناسیون هنوز انجامنشده به انتها میرسد و رها میشود و اشکالی ندارد حتی اگر خیلیها ماسک نمیزنند، رعایت نمیکنند و اصلا هم مهم نیست اگر این بیملاحظهگریها همه را دارد نابود میکند. تصاویر جلسات انتخاباتی که انبوه مردم را بدون ماسک و بدون رعایت فاصلهگذاری اجتماعی نشان میدهد، دلالت بر میزان اهمیت همین مردم برای نامزدهای انتخاباتی دارد؛ نامزدهایی که باید اصلیترین اولویتشان حفظ جان مردم باشد. بله، همه چیز عادی شده و فقط این تن خسته کادر درمان است که باید روزبهروز لهتر شود و ذرهذره از بین برود. آن هم دیگر عادی شده و اشکالی ندارد. وقتی داشتم به انبوه این مثالها در دورهای که کرونا نفسم را گرفته و باید هر روز با بیماران مختلف دستوپنجه نرم کنم، فکر میکردم، یادم آمد که خیلی چیزها در مملکت ما عادی شده و برای هیچکس هم اهمیتی ندارد. فقط کافی است به آمار تصادفات رانندگی نگاه کنیم. هرساله تعداد زیادی در تصادفات آسیب میبینند یا فوت میکنند. اما هیچ چیز تغییر نمیکند. خودروهای بیکیفیت همینطور تولید میشوند بدون آنکه جان مردم مهم باشد. میتوانید در یک چهارراه بمانید و مشاهده کنید انبوه موتورسواران را که هر طور که دوست دارند در خیابانها میتازند و انگار نه انگار که دارند خلاف میکنند. اینکه موتورسواری چراغ قرمز را رد کند، در پیادهرو برود و مسیر خیابان را خلاف بیاید، مدتهاست حتی برای پلیس هم عادی شده است. انسان به عادت زنده است، اما این عادت دیگر سوهان روح شده و دارد ما را زندهزنده از درون میجود و میخورد. این عادت خود به یک بیماری بزرگ، مسری و ناتوانکننده بدل شده است. عادتی که هیچ معنایی در پس آن وجود نداشته و فقط سبب میشود که صبحی را به شب برسانیم و بعد روزی دیگر با تکراری از عادتهای دیگر را شروع کنیم. اینها همه دغدغههای طبیبانه است و همین نگاه طبیبمحور سبب میشود که به هر سختی هم که شده تن به این عادتها ندهیم. جایی این بیتفاوتیها و این عادتهای شکننده باید از بین برود. شاید بخش عمدهای از این عادتها ناشی از عملکرد بد حاکمان ما باشد. میتوان رد این سیاستهای اشتباه را در جایجای آنچه گفته شد، دید اما باید توجه داشت که این سیاستهای اشتباه از دل فرهنگی نادرست برمیخیزد. فرهنگی که بهشدت بیمار است و به درمان نیاز دارد؛ درمانی که گرچه بسیار سخت مینماید. زمان زیادی را به این فکر گذراندهام که چه باید کرد و چه میتوان کرد؟ از دست کسی چون من که هیچگونه قدرت اجرائی ندارد، چه برمیآید؟ شاید پاسخ در دل همین کارهای کوچک باشد. کارهایی که هرکس در موقعیتی که قرار دارد باید انجام دهد و اتفاقا باید در هرچه بهتر انجامدادن آن بکوشد. اگر من یک طبیبم باید طبابتم را بهتر کنم. باید بیمارانم را درک کنم. باید به دردها و رنجهایشان گوش فرا دهم. بیشک اینگونه میتوان به بهترکردن حال گروهی از این جامعه کمک کرد. اگر من یک معلمم و اگر کار من درسدادن است، باید خیلی بهتر از اینها در کار آموزش بکوشم. باید تمام هم و غمم دانشجویانم باشند. باید بکوشم تا دانشجوی من از من بهتر شود که اگر چنین نباشد من بهعنوان یک معلم قافیه را باختهام. اینگونه است که آرامآرام فرهنگی بیمار میتواند التیام یابد و بهتر و سالمتر شود. از دل فرهنگ سالم سیاستهای سالم نیز برمیخیزد؛ سیاستهایی که ما را به چنین روزگاری که در حال سپریکردنش هستیم، دچار نکند.