شبنشینی
زهرا مشتاق
ما دعوت هستیم خانه رؤیا سادات جان به میهمانی شام. از خوشحالی میخواهم بمیرم از بس کنجکاو بودم خانه دوستی افغانستانی را از نزدیک ببینم. نرگس از ایران با خودش پسته سوغاتی آورده، افشین هم کتابهایش را. من دست خالی هستم. چه میدانستم که قرار است هزار تا دوست اینجا پیدا کنم که هر کدامشان را انگار هزار سال است که میشناسم. به نرگس میگویم سوغات من ماندگارتر است. چون من خواهم نوشت. نرگس آبیار را اصلا خدا اختراع کرده است برای سفررفتن با او. از بس همدل و همراه است. شب سردی است. میآیند دنبالمان به هتل کنتینانتال. در همان راستای تردد شخصی قدغن. یک ساختمان دوطبقه در جای خوب شهر. طبقه پایین رؤیا فیلم و طبقه بالا خانه رؤیا سادات یکی از مشهورترین زنان افغانستان است؛ بهطوریکه از صد کلمه آدمها، نودونه تای آن اسم رؤیاجان است. رؤیاجان زنی شناختهشده است که سریالهای زیادی برای تلویزیون افغانستان ساخته است و مهمترین فیلمش «نامهای به رئیسجمهور» جهانی شد و به دعوت ملانیا ترامپ به آمریکا رفت و از او جایزه گرفت. خانه رؤیاسادات نیمهسرد است. در ورودی خانه انبوهی کفش روی زمین پراکنده است که معنایش حضور میهمانان دیگری غیر از ماست. سمت چپ سرویس بهداشتی و بعد بازی با چوب آغاز میشود. افغانستان است و یک نورستان. ولایتی پردرخت که چوبهای جنگلش به شکل میز و صندلی و کمد و تخت در بسیاری از خانوادههای افغانستانی وجود دارد. خانه نیمهتاریک است. سمت راست یک کرسی بزرگ است. چندنفری زیر کرسی نشستهاند و گپ میزنند. بقیه خانه هم مبلمان مرسوم پذیرایی و ناهارخوری. اما در پذیرایی میزهای کوچک چوبی است که روی آن ظریفکاری بسیاری شده است. میزهایی که هنر دست هنرمندان هندوستانی است و در بازار و خانههای مردم مرفهتر بیشتر دیده میشود. روی میز پر از چیزهای خوشمزه است که کاملا بومی است. مثل برگه و چلغوز که نوعی تخمه افغانستان است و چون زیاد صادر میشود، برای خودشان هم خیلی ارزان نیست و به پول ما هر کیلوی آن حدودا 700 هزار تومان میشود. سیب و انارهای درشت و شیرین فراوان است و تماما ارگانیک. کود شیمیایی خدا را شکر اگر نگوییم اصلا، کمتر به کشاورزی افغانستان راه پیدا کرده و برای همین خیلی چیزها طبیعی است. بیشترین روغنی هم که مصرف میشود، روغن کنجد است و چای نیز که فراوان سرو میشود، انواع مختلفی از چای سبز است که بسیار پرفایدهتر از چای سیاه مرسوم در ایران است و خاصیت چربیسوزی عجیبی دارد. شبنشینی میان جمعی از هنرمندان و شخصیتهای شناختهشده اهل افغانستان است. از وزیر فرهنگ، نمایندگان مجلس، چند سفیر افغانستان که محل خدمتشان دو کشور اروپایی است، تا شاعر و نقاش و روزنامهنگار و فیلمساز. جمع هنری است و عصاره جامعه روشنفکر و اندیشمند افغانستان. اغلب حاضران تحصیلکرده اروپا هستند. خوب صحبت میکنند. نگاه و تحلیل دارند و بیشترین نارضایتی از تکرار انفجار و مرگ است. سیما جان یکی از زنانی است که در این چند روز کنارمان بوده و من عاشقش شدهام. بعد از حدود 30 سال زندگی در لندن، خانوادهاش را رها کرده و تکوتنها دوباره به کابل برگشته تا فعالیتهای اجتماعی برای زنان و کودکان داشته باشد. چندین فرزندخوانده دارد و زندگیاش را وقف مردم کرده است. عزیز جان دلدار همسر رؤیاسادات است. مردی مهربان، خوشاخلاق و خونگرم که در این چند روز هر کجا ایشان را دیدهام، ساز هارمونیکا و تبلایش همراهش بوده است. هارمونیکا سازی شبیه آکاردئون است و روی زمین قرار گرفته و نواخته میشود. تبلا نیز صدادهیاش شبیه به تنبک یا دایره است. موسیقی قالب بیشتر الحان هندی را به ذهن میآورد. اما حاضران با تمام تصانیفی که عزیز دلدار میخواند، آشنا هستند و همراهیاش میکنند. اجازه میگیرم از این محفل خوب یک لایو اینستاگرام بگذارم. و شاید این اولینبار است که دوستان ایرانی من، روی دیگری از افغانستان میبینند. وجهی که برای خود من هم بسیار تازگی دارد و البته جنس این دورهمی که درست شبیه ایران خودمان است وقتی هنرمندان دور هم جمع میشوند. کمتر کسی اهل دود و سیگار است. کسی هم بخواهد سیگار بکشد بیرون میرود. از مشروبات الکلی هم خبری نیست و در مجموع یک میهمانی کاملا سالم و فرهنگی است. رؤیاسادات جان کلی برای شام تدارک دیده است. از قابلیپلو، نارنج لو، منتو تا هر غذای دیگر. میز بلند و مستطیلشکل پر از غذاست. و از آنجاییکه من عاشق خوردن غذاهای تازه هستم، طبیعی است که دور میز میچرخم و از تمام غذاها میچشم و البته پلوها همیشه محبوبترین غذاهای من هستند. بعد از شام رؤیاسادات دفتر فیلمسازیاش را در طبقه پایین نشانمان میدهد. هم شرکت هست و هم یک استودیو برای ضبط برنامههای مختلف. چند باکس تدوین دارد و کسانی که در آنجا کار میکنند، همه جوانان فارغالتحصیل سینما هستند. رؤیاسادات زن پرنفوذی است که حرف اول و آخر را او میزند. عزیز دلدار عاشق همین ویژگیاش شده است. میگوید در سالهای جنگ و آشفتگی آن روزهای کابل میدیدم دختری لاغراندام با کفشهایی که پاشنهاش صدا میداد، وارد دانشکده میشد و مثل فرفره کار میکرد. حاصل این عشق دو فرزند پسر و دختر است؛ ارسطو و ارسلان.