جنگ و نیمه پنهان آن
معصومه انصاریان
وقتی از جنگ سخن به میان میآید فوری جنگ دو ارتش به ذهن میرسد؛ جنگ تانکها با تانکها، جنگ هواپیماها با هواپیماها، جنگ خمپارهها با خمپارهها، جنگ تیراندازها با تیراندازها. آمار کشتهشدهها و زخمیها و اسرا و شدت ویرانیها و خسارتهای مادی مانده برجا پیش چشم مجسم میشود. صدام با همین ذهنیت، قبل از شروع جنگ، گفته بود سر یک هفته ایران را میگیرد. او با خودش حساب کرده بود از عدم آمادگی ارتش ایران استفاده میکند و با حملهای غافلگیرانه از غرب و جنوب، ایران را به تصرف درمیآورد.
صدام از نیرویی عظیم و بازدارنده غافل بود. او نیروی شگفتانگیز مردم را به حساب نیاورده بود و در تصور میلیتاریستی او نمیگنجید مردم ایران خودجوش و با دستهای خالی در برابر تجاوز دشمن قد راست کنند و با تمام توشوتوان خود از وجب به وجب وطن خود دفاع کنند. هشت سال دفاع مقدس نشان داد جنگ فقط میان نیروهای نظامی و ابزار و ادوات جنگی نیست. آنچه نقشه صدام بعثی برای تصرف زودهنگام ایران را نقش بر آب کرد، مقاومت خودجوش، همبستگی غیرمنتظره و شگفتیآفرین نیروهای مردمی بود. مردمی که هیچ آموزش نظامیای ندیده بودند اما دفاع از وطن با جانشان عجین و آمیخته بود. مردم شهرهای مرزی خطه غرب و جنوب ایران به محض اولین شلیک هوایی به میدان آمدند و با جان و مالشان در برابر دشمن ایستادند. زخمی شدند و ایستادند، خون دادند و ایستادند، گرسنگی کشیدند و ایستادند جوان دادند و ایستادند کودکهای شیرخوارهشان زیر آوار ماند و جان داد و باز هم ایستادند. هرقدر درباره ابعاد مقاومت مردمی شهرهای جنوب و غرب ایران گفته و نوشته شود، کم است. درباره حماسههای رشادتآمیز رزمندهها از سپاه و ارتش و بسیج نسبتا فیلم زیاد ساخته شده و کتاب زیاد نوشته شده است. اما درباره رشادتهای نیروهای مردمی در برابر هجوم دشمن آثار کمی منتشر شده است. قصه مقاومتهای مردمی، بهویژه زنان، هنوز در سینهها پنهان است. جای روایتهای زنانه از جنگ بسیار خالی است. زنانی که با دست خالی اما دلی سرشار از شفقت پای خاک وطن و آرمانهای بلند آن ایستادند و خانه و زندگی خود را ترک نکردند. با مهربانیهای مادرانه پشت جبهه را گرم نگه داشتند. آنها با شستن لباس رزمندهها با پختن غذا و پرستاری از زخمیها دوش به دوش پسران جوان خود در منطقههای نظامی در نزدیکی سنگرهای عراقی ایستادند و مقاومت کردند، قبل از آنکه ستادهای رسمی و پایگاههای مقاومت در مساجد پا بگیرد و ضدهواییها مستقر شود. در سال 59، دو ماه بعد از آغاز جنگ، همراه دو نفر از دوستانم عازم اهواز شدیم و در قالب نیروهای مردمی بهعنوان امدادگر در منطقه کمپلو مستقر شدیم. در آن زمان کمپلو تقریبا خالی از سکنه بود خیابانها خالی بود، کوچهها خالی بود، خانهها خالی بود و از آن کمپلوی شلوغ و پرسروصدا که دو سال پیشتر دیده بودم، نشانی نبود. روز اولی که وارد اهواز شدم، برای رفتن به کمپلو هیچ ماشینی گیر نمیآمد. هیچ تاکسیای به آنسوی پل نمیرفت. فقط اتوبوس واحد به آن منطقه تردد داشت و رایگان که البته مسافر چندانی هم نداشت. وقتی سوار اتوبوس واحد شدم تا خود کمپلو تنها مسافر آن اتوبوس لکنته شرکت واحد خودم بودم. راننده ایستگاه به ایستگاه نمیایستاد؛ سرعتش را کم میکرد نیشترمزی میزد، دوروبرش را نگاه میکرد، وقتی مطمئن میشد کسی به سمت اتوبوس نمیآید گازش را میگرفت و راه میافتاد. آنسوی پل، منطقه نظامی محسوب میشد. آن روز عراق تأسیساتی را زده بود و دود از سمت چپ اتوبوس در منطقهای وسیع بالا میرفت. راننده که دید با چشمهای ترسیده اطراف را نگاه میکنم، گفت آنجا را همین امروز زدهاند. وقتی از اتوبوس پیاده شدم هیچ انسانی نبود، هیچ جنبندهای به چشم نمیخورد سرتاسر منطقه در چنگ سکوت و سکون وهمآوری گرفتار شده بود. در آن برهوت دلم میخواست فقط یک نفر را ببینم، یکی که از او آدرس بپرسم. اما کسی آنجا نبود، انگار خاک مرده پاشیده بودند. فقط چند خانواده مانده بودند، مادرانی که حاضر نشده بودند پسران رزمندهشان را تنها بگذارند. مادرانی که در 30کیلومتری سنگرهای عراقی، سنگر خانه و زندگیشان را ترک نکرده بودند. خاطرات اهواز را تبدیل به رمان کردهام. اعزام سه زن جوان از تهران به اهواز، آن هم در منطقه کمپلو در آن شرایط که منطقه خالی شده بود و مدام زیر شلیک خمپاره بود، در چشم نیروهای بسیج و تکوتوک خانوادههایی که مانده بودند، بسیار ارزشمند تلقی شد. ما سه نفر، دوره امدادگری دیده بودیم و برای کمک رفته بودیم. این رمان به اسم «آن زن مرا صدا کرد»، در انتشارات شهرستان ادب در دست انتشار است. اما گوشه ناچیزی است از نقش زنان در مقاومت هشتساله. جا دارد این روایتهای اصیل، این تجربههای زیسته ضبطوثبت و مدون شود و به انتشار درآید. به نظرم هنوز این بخش از تاریخ جنگ هشتساله ایران و عراق پنهان و نامکشوف و مهجور مانده و به نحو شایسته و درخور، بدان پرداخته نشده است.