درشکه
سیروس ابراهیمزاده
از عصری میآیم که هنوز آسپرین کشف نشده و برای تسکین سردردهای خویش دستمال میبندیم و وقتی از جلوی دندانسازیها رد میشویم صدای گریه و زاری و استغاثه و فریاد از داخل مطب به گوش میرسد... . یعنی که کَلبتین و میخکش به جان بندگان خدا افتاده، دَمار از روزگارشان میکشد. ولی امروز قرصی بالا میاندازیم و بسیاری از دردهایمان درمان میشود و در درمانگاههای تَروتمیزِ دندانپزشکان کارآزموده-درحالیکه به موزیک نرم کلاسیک یا دِلایدِلِ موسیقی سنتی گوش فرا میدهیم-حال میکنیم و پس از شنیدن یکی، دو جوک تربیت شده، نیشمان تا بناگوش باز میشود و دندانهای ما را طوری میکشند که حالیمان نمیشود.
خسته از قیل و قالهای زمانه و زندگی مقوایی در دنیای مجازی، از خواندن روزنامه و حَلوفصلِ جدولهای تکراری کلمات متقاطع تا تماشای زورکی فرستندههای غیرمجاز محبوب خانواده، هوای زیارتِ کوچه باغهای خاطره به دلم میافتد و صبح زود بدون اخذ مجوز رسمی از مدیریت محترم بنده منزل بیرون میزنم. از میدان توپخانه آغاز میکنم، به چهارراه حسنآبادِ میرسم و پس از گذشتن از محله سابق سنگلج، تقاطع بوذرجمهری و شاپور سابق و رد کردن خیابان فرهنگ و گذر وزیر دفتر و ارامنه، وارد بازارچه قوامالدوله میشوم... بعد میپیچم بالا، میروم تا سر از درخونگاه درآورم و راهم را کج کرده رو به شرق ادامه میدهم تا چهارراه گلوبندک. دست راست نمیروم تا به میدان اعدام برسم، مستقیم به جلو کشیده میشوم تا حوالی بازار... . و از اینجا به بعد اوضاع دیگری است، یعنی میدان ارک و سبزه میدان تا نزدیکیهای تکیه نوروزخان و شاید بازار آهنگرها. چقدر جفتوجور شده با رویاهای 50 و بیشتر رفته در خواب راقم این سطور. نه از ترافیک خودروها و رفتوآمدهای برقآسای مردم اغلب در صحنه خبری هست و نه از لولیدن جمعیت درهم و زدوخورد تنهها و هیاهوی معمول اغلب نقاطِ تهران
بزرگ اثری. درشکهها عینهو روزهای طلایی عمرِ بربادرفته لِک و لِک و لِک حرکت میکنند و بوی پهن تازه با عطر گرانقیمت خانمهای شیکپوشِ بازار در آمیخته نوستالژی ناب و عبرتانگیزی را به مشام میرساند. آرامش مرموزی حکمفرماست که هیچربطی به قبل و بعد از توفان ندارد. صدای پای نجیبِ اسبهایی که درشکه را میکشند-چیم چَپ چیم چَپ - تاثیرِ بسزایی گذاشته... کسی با عصبیت راه نمیرود و موبایل - به - دستکمتر دیده میشود.
چه خوب است این الگو در محلات دیگر تهران و
کلانشهرهای ما سرمشق قرارگیرد تا بهتدریج بتوانیم خود را از تسلط معماران موذی دنیای شتابزده ماشین و بلبشو و بدو بدوهای مرگبار رها سازیم و آرامآرام زاده شویم، صبورانه و سنگین گام برداریم و گاماسگاماس در گذریم... نه اینکه تالاپی به دنیا بیاییم، تق تق تق زندگی کنیم و بعد ناگهان به سرای باقی بشتابیم.