بازخوانی آثار مارکس و انگلس در باره دولت و دموکراسی
به سوی دموکراسی رادیکال
نسبت بین سوسیالیسم و دموکراسی پس از تجربه انقلاب اکتبر و سرکوب تمامعیار دموکراسی در زمان استالین، مورد تردید بسیاری از متفکران و مردم قرار گرفت. از نظر برخی از متفکران راستگرا دلیل اصلی بیتوجهی مارکسیسم به آزادی به خود آثار مارکس و انگلس و اصطلاح «دیکتاتوری پرولتاریا» بر میگردد که این دو چند بار در آثار خود مطرح کرده بودند. اصطلاح «دیکتاتوری پرولتاریا» بعد از مرگ مارکس و انگلس همواره از مناقشهبرانگیزترین مفاهیم بین مارکسیستها و غیرمارکسیستها بوده است. گروهی مانند برنشتاین و کائوتسکی منظور مارکس و انگلس از این اصطلاح را همان استبداد میدانند که باید آن را کنار گذاشت. گروهی هم مانند پوپر و آرنت مارکس را در این زمینه متأثر از ژاکوبنها و بلانکی میدانند که با الهام از نظریه حاکمیت مردمی روسو خواهان دیکتاتوری اقلیتی بودند که مصالح تاریخی همگان را تشخیص میدهد و به نام آن حکومت میکند. حال آنکه با مطالعه دقیق آثار مارکس و انگلس مشخص میشود که از نظر آنها دیکتاتوری پرولتاریا هیچ کدام از این معانی را ندارد بلکه برعکس به معنای دموکراسی کاملی است که علاوه بر سطح سیاسی عرصه اقتصادی را نیز در نظر میگیرد. از نظر آنها سوسیالیسم و دموکراسی پیوندی ناگسستنی با یکدیگر دارند که خصلت انقلاب دوگانه را توضیح میدهد و یکی بدون دیگری امکان تحقق عملی ندارد. اما بههرحال به نظر میآید دلیل مهمتری که برخی سوسیالیسم را در کنار فاشیسم در رده «توتالیتاریسم» قرار میدهند دلایل سیاسی ناشی از جنگ سرد باشد و نه دلایل نظری. بعد از «گزارش محرمانه خروشچف» به حزب کمونیست شوروی اسطورهای که بسیاری از مارکسیستهای جهان نسبت به «دولت سوسیالیستی» در ذهن داشتند فروریخت و بازبینی در مفاهیمی مانند دولت و آزادی و نزدیکترین بخش نظریات مارکس درباره این مفاهیم یعنی «دیکتاتوری پرولتاریا»، در بین مارکسیستهای مستقل رایج شد و سعی به توضیح و تدقیق این مفاهیم در متن مبارزات نظری و عملی مارکس کردند. کتاب «دیدگاه مارکس پیرامون دولت و دموکراسی در دوران گذار» مجموعهای از مقالات نظریهپردازانی است که با مطالعه وسیع آثار مارکس و انگلس کلیه نمونههای استفاده از این اصطلاح و زمینه تاریخی آنها را کاویده و سعی در روشن کردن معنی این اصطلاح کردهاند. ماکسیمیلیان روبل، هال دریپر، مونتی جانسون و محمت تاباک نویسندگان مقالات هستند. مقالات کتاب منتخب حسن آزاد پژوهشگر آثار مارکس است و او در پیشگفتاری کوتاه دلایل انتخاب مقالات و تاریخچه اصطلاح «دیکتاتوری پرولتاریا» را توضیح میدهد. ترجمه مقالات به صورت گروهی انجام شده است و برخی از آنها قبلا اینجا و آنجا منتشر شدهاند اما جای خالی ویراستاری نهایی ترجمه به منظور رفع برخی ابهامات و یکدستسازی معادلها به چشم میآید. آزاد مفهوم «دیکتاتوری پرولتاریا» را در شمار اصطلاحاتی میداند که «مستلزم بازبینی مجدد و مراجعه خلاقانه به مارکس است تا بتوان چارچوب مفهومی جدیدی برخلاف تفسیرهای کژدیسانه از آن ارائه کرد.» او دلایل برداشتهای نادرست از اصطلاح «دیکتاتوری پرولتاریا» را اول عدم آشنایی کافی با افکار مارکس پیرامون دموکراسی و دولت برای جامعه پساسرمایهداری میداند و دوم و به میزان کمتری تغییر در مفهوم واژه دیکتاتوری از نیمه دوم قرن نوزدهم به بعد. دیکتاتوری در زمان مارکس با واژههای استبداد، یا اتوکراسی مترادف نبوده و در قطب مقابل دموکراسی قرار نداشته و به همین دلیل نمیتوان استفاده از این اصطلاح را از سوی مارکس و انگلس با استبداد یکی گرفت. از نظر آزاد این اصطلاح بیشتر به محتوای طبقاتی دولت نظر دارد نه شکل حکومت: «مارکس و انگلس اصطلاح «دیکتاتوری پرولتاریا» را به عنوان محتوای یک شبهدولت در حال گذار به کار میبردند که تحت سلطه پرولتاریا درصدد دگرگونی ساختار اقتصادی و سیاسی در راستای امحای طبقات و دولت حرکت میکند، نه شکل حکومت. مثلا دولت بورژوایی در اشکال بناپارتیستی، فاشیستی و حکومتهای نظامی ظاهر شده است و ماهیت دولت بورژوایی را نمیتوان به این یا آن شکل خاص حکومت فرو کاهید». (ص 9) بابک احمدی در کتاب «مارکس و سیاست مدرن» این انتقاد را به مارکس وارد میکند که از لفظ دیکتاتوری پرولتاریا سود جست زیرا دقیقا شکل حکومت، یعنی استبداد یک طبقه را مدنظر داشت. اما آزاد این گفته احمدی را انتقادی غیرمستند و نادرست از مارکس میداند. او شکل ویژه دیکتاتوری پرولتاریا را از قول انگلس «جمهوری دموکراتیک» میخواند. اگر جمهوری دموکراتیک را به عنوان شکل حکومت در دولت آینده در نظر بگیریم، دموکراسی معنایی وسیعتر و عمیقتر از دموکراسی بورژوایی پیدا میکند چراکه در دیکتاتوری پرولتاریا دموکراسی علاوه بر سطح سیاسی عرصه اقتصادی را نیز دربردارد. آزاد در پایان اضافه میکند که «مارکس و انگلس قاطعانه با تئوری جایگزینی حزب با طبقه مرزبندی داشتند و آن را مردود اعلام میکردند. آنها بارها تأکید کردند رهایی پرولتاریا به دست خود کارگران میسر است و در مرزبندی با بلانکی بارها از اقتدار طبقه در برابر حزب دفاع کردهاند. مجموعه مقالاتی که میخوانید یک روایت عمیقا دموکراتیک از مقوله دیکتاتوری پرولتاریا به دست میدهند و در مرزبندی با روایت استالینیستی و سنتی رایج، کاری نو و بدیع به شمار میروند. چپ انقلابی برای تبدیل شدن به یک جنبش اجتماعی بالنده به بازبینی و بازسازی مفاهیم و مقولات مارکسیستی نیاز دارد، کاری که متأسفانه اهمیت آن نادیده گرفته میشود». (ص 10) تاریخچه ضرب اصطلاح «دیکتاتوری پرولتاریا» ماکسیمیلیان روبل ( 1905-1996)، تاریخنگار مارکسیست اوکراینی در اولین مقاله کتاب به بررسی اهمیت و تحول مفهوم دموکراسی در فلسفه مارکس میپردازد. در نظر مارکس دو مفهوم متمایز دموکراسی و کمونیسم، مراحل دوگانه یک حرکت یعنی انقلاب سیاسی و انقلاب اجتماعی را تبیین میکنند. انقلاب سیاسی «تسخیر دموکراسی» به دست طبقه کارگر است که منجر به «دیکتاتوری پرولتاریا» میشود و انقلاب اجتماعی امحاي طبقات اجتماعی و قدرت سیاسی است که به منزله پیدایش جامعه نوین بشری است. مارکس در هر دورهای از زندگی خود به طور خستگیناپذیری برای آزادیهای دموکراتیک مبارزه کرده است: در آغاز سالهای 50 در کنار چارتیستها، در تمام دوران امپراتوری ناپلئون سوم از طریق مقاله ضدبناپارتی، با مبارزه علیه تزاریسم و آلت دست آن دولت پروس، در جریان جنگ انفصال آمریکا با جانبداری از شمال علیه جنوب و کار آزاد علیه بردگی. مارکس از مبارزه طبقه کارگر و بورژوازی علیه رژیمهای تمامیتخواه حمایت میکرد. از نظر او دموکراسی و رهایی ملی به عنوان پیششرطهای استقرار جامعه بدون طبقه اهدافی بودند که میبایست به فوریت متحقق میشدند. هدف نخستین یعنی دموکراسی بورژوایی تنها نقطه آغاز جنبش مستقل کارگری به شمار میآمد. روبل نظریه مارکس را درباره دموکراسی تحت تأثیر فیلسوف هلندی باروخ اسپینوزا و رساله الهیاتی-سیاسی او میداند: «نه در مکتب هگل، بلکه در مکتب اسپینوزا بود که مارکس آشتی دادن ضرورت و آزادی را آموخت. از هنگامی که به فریفتاری هگلی و به ویژه به ماوراءالطبیعه دولت-هدف نهایی خرد نزد هگل- میتاخت همهنگام آماده بود که مبادی واقعی اقتدار سیاسی، یعنی مالکیت و بوروکراسی را در مظان اتهام قرار دهد». (ص 13) اندیشه اسپینوزا، مارکس را در عزم خود مبنی بر فراخواندن آلمان به مبارزه برای دموکراسی راسختر کرد. نزد اسپینوزا جمهوریت مبتنی بر دموکراسی و عناصر اخلاقی، دربرگیرنده درکی از بشر و خوشبختی در طبیعت و جامعه است که در پرتو آن فرد میتواند به شعور، شناخت و عشق به آزادی نائل شود. سوسیالیسم و کمونیسم مارکسی ریشه در نظریه یک دموکراسی جامع دارد. مارکس با این نظریه نزد اسپینوزا آشنا شد و از آن برای نقد فلسفه هگل و مفاهیمی از آن همچون بوروکراسی، قدرت شهریاران و سلطنت مشروطه الهام گرفت. برای مارکس دموکراسی معنای حکومت مردم را دارد. این دموکراسی به عنوان وسیله و نقطه شروع حرکت، تنها در جامعه بدون طبقه یعنی جامعهای که از هرگونه قدرت دولتی و هرگونه میانجی سیاسی آزاد شده باشد، معنای حقیقی خود را خواهد یافت. در مقاله دوم و سوم کتاب هال دریپر (1914-1990)، نویسنده و فعال کارگری آمریکا و از اعضای مؤسس حزب کارگران سوسیالیست ایالات متحده، شکلگیری و تحول مفهوم «دیکتاتوری پرولتاریا» را در آثار مارکس بررسی میکند. رئوس این مقاله فشرده برگرفته از کتاب 4 جلدی «نظریه انقلاب کارل مارکس» است که در فاصله سالهای 1977 تا 1990 منتشر شد و ترجمه فارسی جلد اول آن در فارسی نیز در دسترس است. (نظریه انقلاب مارکس: دولت و بوروکراسی، ترجمه حسن شمسآوری، نشر مرکز). دریپر ابتدا تاریخچه کوتاهی از واژه «دیکتاتوری» در اندیشه سیاسی ارائه میدهد. در آغاز و در همه زبانها ریشه واژه «دیکتاتوری» به نهاد مهمی در جمهوری رم باستان باز میگشت که بیش از سه قرن تداوم داشت و تأثیری ماندگار بر اندیشه سیاسی بر جای نهاد. این نهاد برای اعمال قدرت در شرایط اضطراری از سوی شهروندی مورد اعتماد برای مقاصد موقت و محدود و حداکثر تا شش ماه، در نظر گرفته میشد. هدف آن حفظ وضع موجود جمهوری بود. معادل امروزی «دیکتاتوری» نهاد حکومت نظامی یا حالت فوقالعاده است. تاریخ «دیکتاتوری» در تاریخ چپ با اولین جنبش سوسیالیستی-کمونیستی و تأسیس سازمان «توطئه برای برابری» به دست بابوف در 1796در پی ناکامیهای پس از شکست انقلاب فرانسه به وجود آمد. در 1828 معاون بابوف، بوناروتی کتاب پرآوازهای در مورد فعالیت و سیاست این جنبش نوشت که برای دو دهه پایه آموزش سیاست ژاکوبنی-کمونیستی بلانکیستهای چپ شد و سریعا به دست چارتیستهای چپ در انگلستان به چاپ رسید. اصطلاح «دیکتاتوری پرولتاریا» اولین بار در یک سلسله از مقالات مارکس در نشریهای در لندن به سردبیری او ضرب خورد. این مقالات بعدا به نام کتاب «مبارزه طبقاتی در فرانسه 1848-1850» شهرت یافت. این اثر تلاشی بود که مارکس برای جمعبندی و تحلیل سیاسی انقلابهای اروپایی در فاصله 1848 تا 1849 به کار بست. مارکس به عنوان ویراستار نشریه اصلی چپ انقلابی نقش فعالی در انقلاب آلمان ایفا کرد و در همان حال از نزدیک تحولات پرشتاب فرانسه و به ویژه وین را دنبال میکرد. در ژوئن 1848 طبقه کارگر پاریس یکی از بزرگترین شورشهای تاریخ مدرن را به راه انداخت. پاسخ حکومت موقت وحشتزده واگذاری همه قدرت نظامی «دیکتاتوری» به ژنرال کاونیاک بود که حتی هنگامی هم که سرنوشت جنگ روشن شده بود از آن برای یک خونریزی و تنبیه در قیاس تودهای بهرهبرداری کرد. هرچند دیکتاتوری کاونیاک یک دیکتاتوری مدرن نبود ولی پیشدرآمد تاریخ مدرن این واژه به شمار میرود. دریپر انتساب واژه «دیکتاتوری پرولتاریا» به بلانکی را افسانهای میداند که «مارکسشناسانی که میخواهند اثبات کنند مارکس یک کودتاگر بلانکیست بوده، مکررا از کتابی به کتاب دیگر کپی کردهاند». (ص 33) او سه دوره را که مفهوم «دیکتاتوری پرولتاریا» در آثار مارکس مطرح شد توضیح میدهد. دوره اول دوره پساانقلابی از 1850 تا 1852، دوره دوم بعد از کمون پاریس از 1871 تا 1875 و دوره سوم از 1890 تا 1892 که در آثار انگلس مطرح شده است. در اوایل سال 1848 مارکس به این نتیجه رسید که پرولتاریا برای دستیابی به دگرگونی کمونیستی جامعه، باید ابتدا قدرت سیاسی را تسخیر کند. این اندیشه برای او نقش اساسی ایفا میکرد و واژههای بسیاری که این معنا را بیان میکردند در نوشتههای او ظاهر شدند: نه فقط «تسخیر قدرت سیاسی» بلکه «حاکمیت پرولتاریا» که نتیجه آن یک «دولت کارگری» خواهد بود. دوره دوم کمون پاریس بود و دوره سوم در سال 1875 با انتشار «نقد برنامه گوتا» بعد از مرگ مارکس آغاز شد که انگلس مشغول نوشتن برنامه جدید کنگره ارفورت بود. انگلس تأکید میکند: «از نظر من آنچه باید انجام شود و میتواند عملی شود درخواستی است برای تمرکز همه قدرت سیاسی در دست نمایندگان مردم». کمون پاریس و تجربه الغای دولت انگلس در ۱۸۹۱ در مقدمه کتاب «جنگ داخلی فرانسه» مارکس نوشت: «دیکتاتوری پرولتاریا... آیا میخواهید بدانید که این دیکتاتوری چگونه است؟ به کمون پاریس نگاه کنید. این دیکتاتوری پرولتاریا بود.» کمون پاریس نقش مهمی در شکوفایی اندیشه سیاسی مارکس ایفا میکند و آن را به معنای درهم شکستن ماشین دولتی بورژوايی میدانست که از طریق دستگاههای قهر پلیسی و بوروکراسی مبتنی بر امتیازات نهادینهشده بر پرولتاریا حکم میراند. مارکس با وجود اینکه بخش محوری اندیشه خود را از تجربه انقلابهای 1848 موسوم به بهار اروپایی اخذ کرده بود، اما از آنجا که به مثابه یک اصل، روش سوسیالیستهای آرمانشهرگرا را در «بازی با تصاویر تخیلی ساختار جامعه آینده» مردود میدانست، کمون تنها فرصتی در زندگیاش بود که به اتکای آن میتوانست به بحث پیرامون مشخصات تفصیلی دوران گذاری بپردازد که از نظر او فاصله میان سرمایهداری و جامعه بیطبقه کمونیستی را دربر میگیرد. در سال 1871 مارکس از کمون پاریس با عناوینی همچون «نماینده حقیقی همه عناصر سالم جامعه فرانسه و بنابراین «حکومت ملی»، «حکومت کارگری»، «قهرمان شجاع رهایی کار» «ضدبناپارتیسم و امپریالیسم»، خودفرمانی تولیدکنندگان» و حکومت انتخابشده از سوی آرای عمومی، مسئول و قابل عزل در هر لحظه، تجلیل میکند. «شکل سیاسی که در نهایت برای تحقق رهایی اقتصادی کار کشف شده است». دریپر کمون را موردی استثنائی میداند که در شرایط سیاسی امروز نیز به کار میآید: «از آنجا که کمون پاریس آشکارا هیچ نشانی از «دیکتاتوری» به معنای مدرن آن ندارد، همواره برای کسانی که «دیکتاتوری پرولتاریا»ی مارکس را نه صرفا دولت کارگری، بلکه به معنای اخص «دیکتاتوری» میفهمند، مایه دردسر بوده است. این حقیقت که مارکس (و نه فقط انگلس) بدون دغدغه خاطر کمون را «دیکتاتوری پرولتاریا» مینامد بهتر از صدها کتاب تزهای بنیادی ما را به اثبات میرساند». (ص 55) مارکس با ارجاع به تجربه کوتاهمدت اما پربار کمون پاریس، آن را به مثابه «آغاز انقلاب اجتماعی در قرن نوزدهم» و به معنای کسب قدرت سیاسی به دست طبقه کارگر و عالیترین نوع دموکراسی مردمی میدانست که هدف آن امحاي کلی دولت و طبقات است. مقاله «نابودی دولت نزد مارکس و انگلس» واکاوی شیوه تفکر مارکس و انگلس در رابطه با «احتضار» دولت در جامعه سوسیالیستی (کمونیستی) را بررسی میکند و مجادلات مارکس و انگلس را با باکونین و دیگر آنارشیستها توضیح میدهد. مقاله مونتی جانستون (2007-1928) متفکر مارکسیست انگلیسی و عضو حزب کمونیست انگلیس که بعد از حمله ارتش شوروی به لهستان در 1956 به منتقد این حزب تبدیل شد، در مقاله «مارکس، بلانکی و حاکمیت اکثریت» در این باره توضیح میدهد که آیا برای ایجاد تحولات سوسیالیستی در جامعه، پشتیبانی اکثریت مردم ضروری است یا یک سازمان یا حزب انقلابی بدون چنین حمایتی باید آماده کسب قدرت باشد و به رغم خواست اکثریت مردم آن را حفظ کند؟ این پرسش که در مجادلات سوسیالیستی مربوط به دموکراسی سوسیالیستی در نظر و عمل جنبه محوری داشته است، از صدوپنجاه سال پیش انقلابیون را پیوسته شاخه شاخه کرده است. از نظر مارکس و انگلس تعیین ماهیت دموکراتیک انقلاب سوسیالیستی به این امر بستگی نداشت که شرایط تحقق مسالمتآمیز یا قهرآمیز قانونی یا غیرقانونی آن مهیا باشد یا نه، بلکه هژمونی و برخورداری از حمایت اکثریت مردم لازمه انجام آن بود. مارکس در مصاحبهای با روزنامه شیکاگو تریبون در دسامبر 1878 اعلام کرد اگر چه «در روسیه، آلمان، اتریش و احتمالا ایتالیا انقلابهایی خونین به وقوع میپیوندد... اما این انقلابها تنها توسط اکثریت امکانپذیر است. هیچ حزبی نمیتواند انقلاب کند. انقلاب کار یک ملت است.» (ص 145) مارکس و انگلس کسب حمایت اکثریت را نه تنها شرط لازم برای یک انقلاب، بلکه دلیل ماهیت دموکراتیک پروژه سوسیالیستی میدانستند. مارکس و انگلس همچون بلانکی این نظر را قبول داشتند که ضروری است سازمان مستقلی به وجود آید که در مبارزه علیه بورژوازی رهبری قاطع و کارا داشته باشد. برای نیل به این هدف، آنها کوشیدند ساختار احزاب کارگری را که در دورهها و در کشورهای مختلف بسیار متفاوت بودند بهبود بخشند. آنها برخلاف بلانکی تلاش کردند این احزاب ساختاری کاملا دموکراتیک داشته باشند. مارکس و انگلس کوشیدند این احزاب را با «جنبش واقعی» طبقه کارگر پیوند دهند، بدون اینکه بخواهند جنبش کارگری را طبق «اصول سکتاریستی خود» قالبریزی کنند. مارکس و انگلس کسب حمایت اکثریت را نه تنها شرط لازم برای یک انقلاب، بلکه دلیل ماهیت دموکراتیک پروژه سوسیالیستی میدانستند.در دو مقاله پایانی کتاب محمت تاباک پژوهشگر و استاد دانشگاه نیویورک، به توضیح نظریه مارکسی درباره دموکراسی میپردازد. از نظر تاباک دموکراسی مارکسی را به شکل درستتری میتوان دموکراسی اقتصادی نامید، چون امکان کنترل دموکراتیک دولت، مدیریت مازاد و توزیع منابع را فراهم میکند. این کنترل دموکراتیک آنچنان که در دیکتاتوری پرولتاریا به اجرا درمیآید در چارچوب ساختارهای حکومت کمونی عمل میکند و به تدریج از خودمدیریتی به حوزههای تولیدی گسترش مییابد. از نظر تاباک در حالی که امروز جهانیشدن، حقوق، مناع و موجودیت کارگران در سراسر جهان را تهدید میکند، رژیمهای اقتدارگرا و بورژوادموکراتیک ثابت کردهاند که قادر نیستند به نیازهای کارگران پاسخ دهند. دیکتاتوری پرولتاریا با درک درست از آن، به عنوان یک بدیل سیاسی استوار در برابر آنچه که اکنون وجود دارد، ضرورت خود را نشان میدهد. به باور مارکس دیکتاتوری پرولتاریا صرفا میتواند «برابرنهاد» ماشین دولتی اقتدارگرا و متمرکز باشد که نمونه بارز آن دولتهای به اصطلاح «کمونیستی»اند. دیکتاتوری پرولتاریا به شکل خودحکومتی «مردمی که برای خود و به وسیله خود عمل میکنند» تبلور مییابد نه خودحکومتی از طریق ابزارهای یک گروهه سالار». (ص 239) تاباک توضیح میدهد که ترکیب نهادهای دموکراتیک با هدف اعلام شده دستیابی به کمونیسم، مدل مارکسی را از سایر مدلهای دموکراسی متمایز میکند و از نظر او ضمانت اجرائی و موفقیت این ترکیب به چند شرط ضروری نیاز دارد: نخست، پرولتاریا باید قدرتمندترین نیروی جامعه باشد، یا جامعه دارای آگاهی و آرزوهای سوسیالیستی ریشهدار باشد. دوم، این نیرو باید از طریق نهادهای دموکراتیک به قدرت سیاسی عمومی بدل شود. سوم، باید به کمک وسایل دموکراتیک و قهری برای دستیابی به اهداف عمومی دیکتاتوری تلاش کرد. تأييد مارکسی برای این مدل از دموکراسی را میتوان در جمله غالبا نقلشده از مارکس پیدا کرد: «شکل سیاسی درنهایت کشف شده» برای رهایی طبقه کارگر و آنگاه تمامی جامعه. در این جمله مشروعیت دموکراسی را به عنوان وسیله دستیابی به اهداف سوسیالیستی میتوان مشاهده کرد. این مدل، برتریهای دموکراسیهای مستقیم و نمایندگی را با هم ترکیب میکند، بدون آنکه در برابر کاستیهای آنها آسیبپذیر باشد.