هویتهای نامرئی در شهر
قمر تکاوران
شبهای احیای ماه رمضان بود، برای مداحی دعوت شده بود. ساعت یکونیم نصف شب، همراه پدرش در حال رفتن به مسجد بود که مأموران گشت به جرم نداشتن مدرک و گذشتن از تاریخ تمدید ترددشان، آنان را بازداشت کردند و این شد که بهجای مسجد، راهی کلانتری شدند. بعد از سحر، یک شماره ناشناس این مسئله را به مادرش اطلاع داده بود. عارفه سریع مدارک را برداشت و خودش را به کلانتری رساند، اما بیفایده بود، برگه سبز که مدرک هویتی به حساب نمیآمد. تا صبح پشت در بازداشتگاه نشسته بود اما ساعت 9 صبح پسر و همسرش را دید که پابندزده به دادگاه انقلاب منتقل میشوند. دادگاه علی و پدرش را اول به اردوگاه وکیلآباد مشهد و بعد از چند روز به اردوگاه تربتجام در خارج از شهر فرستاد. عارفه با بغض برایم تعریف میکرد در تمام آن مدت 25 روزی که علی و پدرش در اردوگاه بودند، از حال آنان بیخبر بوده و حتی نمیدانسته سالم هستند یا نه. آن روزها هر روز برای نامهنگاری از اداره اتباع به پلیس مهاجرت، از پلیس مهاجرت به دادگاه و از دادگاه به کلانتری میرفت. هیچکس نمیدانست وضعیت آنها چیست و چرا مدارک هویتی ندارند. انگار آنها جزئی از افراد این شهر نبودند. در نهایت با گرفتن شناسنامه عارفه، آنان را آزاد کرده بودند، حالا عارفه هم یک سال بود که شناسنامه نداشت.
علی 27ساله بود و مادرش 30 سال پیش تصمیم گرفته بود با مردی عراقی ازدواج کند؛ مرد عراقی که به ایران پناهنده شده و در جنگ علیه کشور خودش جنگیده و پس از آن در سپاه ایران فعالیت کرده بود. عارفه فکر میکرد او ایمانش و ارزش جهادش از ایرانیها هم بیشتر است و همین بود که تفاوت فرهنگی را هم برایش بیمعنا کرده بود. نمیدانست که برای ثبت ازدواجش هم به مشکل میخورد و سالها بعد فرزندانش بهخاطر داشتن پدر خارجی با چه مسائلی روبهرو خواهند شد. بعد از 23 سال با مشقت توانسته بودند ازدواجشان را ثبت کنند؛ اما چندان از مشکلاتشان کاسته نشده بود. تجربیات تلخ و این دیدهنشدنها برای علی تازگی نداشت. وقتی چهار، پنج ساله بود هم در تهران قصد داشتند او و خواهرش را از پدر و مادرش جدا کنند و به پدر و مادرش انگ دزدی زده بودند، چراکه هیچ مدرکی نداشتند که نشان بدهند اینها بچههایشان هستند. بزرگتر که شده بود، وقتی مدرسه تیزهوشان قبول شد، او را راه ندادند، چون شناسنامه نداشت. اواسط دبیرستان مسائل مدرسه را تاب نیاورد و تحصیل را رها کرد. روزبهروز منزویتر میشد. از قانون شناسنامهدادن به فرزندان مادر ایرانی که مطلع شده بود، نور امیدی در دلش روشن شده بود. برای گرفتن شناسنامه اقدام کرده بود، اما تا مدارک را جمع کند، سنش از 18 سال گذشته بود و مشمول قانون نشده بود. باز ملال ادامه پیدا کرده بود؛ حالا در 27سالگی کاری هم نداشت و خانهنشین شده بود. او که راهرفتنش در شهر هم جرم بود، چطور میتوانست کار کند. تنها مدرکش برگه ترددی بود که هر ماه باید آن را تمدید میکرد. در این یک سال، بعد از تجربه اردوگاه منزویتر هم شده بود و بیش از پیش با افسردگی دست و پنجه نرم میکرد. هیچکس وضعیت او را نمیفهمید. یعنی چه که هیچ مدرکی نداری؟ چطور باید ثابت میکرد که او وجود دارد و شهروند همینجاست؟ نمیدانست باید مادرش را مقصر بداند برای تصمیمی که سالها پیش برای ازدواج با مردی خارجی گرفته بود یا از او تشکر کند که وقتی گیر میافتد بالاخره با دوندگیهای بسیار موفق میشود او را به خانه برگرداند؟!