قطار نميايستد
فؤاد نظيري
«كوچه درختي» در عين سادگي، رمان دشواري است. بهاينمعنا كه كار حميد امجد در اصل دشوار بوده است. نوشتن يا تصويركردن خاطرات زندگي و بهويژه دوران كودكي و نوجواني، درعينحال كه ميتواند براي مخاطب دلپذير و جذاب باشد، اما چنانچه صاحب اثر توجهي به پيراستگي در بيان نداشته و ايجاز در اقتصاد نويسندگي، حين نوشتن مغفول بماند و از بسط و گسترشِ غيرضرور اثر پرهيز نشود، رمان به راحتي ميتواند با واخوردنِ خواننده و در نتيجه با شكست روبرو شود. و اين همان بزنگاهي است كه حميد امجد با اشراف كامل و ظريفانديشي آگاهانه از آن به عافيت عبور كرده و يك نفس خواننده را با خود به سفرِ خيال و خاطره و كابوس در روايت ميبرد. رمان هيچ فصل يا موومانهاي مجزا و متعددی ندارد. يكسره است. بهواقع سرشت و روح اصلي رمان «كوچه درختي»، ايبسا همان قطاري است كه چه در خيال، چه در واقع، اگرچه گاهگاه ظاهر ميشود، اما در سراسر رمان حضور دارد. به گمانم اين قطار و تسلسل حضورش در داستان، چه در خواب، چه در بيداري، خودآگاه يا ناخودآگاه، مايه (تم) روايت و سبك و ساختار آن را بر ذهن نويسنده تعليم كرده است.
وجه ديگرِ دشواري كار امجد، ايبسا آشنايي ذهن و خاطره بسياري مخاطبان با مضامين خاطرهنگاري در داستان و رمان يا در سينما است. در ادبيات داستاني -فقط به عنوان نمونه- كافي است به شاخصههايي در ادبيات ديگران، همچون «در جستجوي زمان ازدسترفته» مارسل پروست، يا «هكلبريفين» مارك تواين، و نيز «قصههاي بابام» نوشته ارسكين كالدول اشاره كرد؛ و در ادبيات داستاني امروزِ ما، به آثاري چون «داييجان ناپلئون» پزشكزاد، «با سعدي در بازارچه زندگي» صدرالدين الهي و چندين جلد مجموعه داستانهاي پرويز دوايي. يا در سينما، «آماركوردِ» فليني، «سينما پاراديزو» و «مالنا»ي تورناتوره. پس عموما ذهن مخاطب ناخودآگاه، آمادگي مقايسه و سنجش را دارد. و اين، آن بعد دشوار ديگر امجد در نوشتن اين رمان بوده است. در اين وجه نيز نويسنده به يقين با شناخت عميقي كه از آثار يادشده دارد، اما توانسته كاملا مستقل و بيتاثير، قابليتهاي ادبي رمان خود را چه در ساختار پيوسته اثر و چه در نثر پاكيزه و بيخدشهاش، بر قطار واقعي- خيالي ريلهاي محوري داستان از آغاز به انجام رساند. اگر در رمان عظيم «جستجوي» پروست، او در لحظهاي خوردن قطعهيي شيريني و قهوه - يكباره به دوران كودكي و تصوير ذرهذره و مينياتوري خاطرات بازميگردد، اينجا در رمان «كوچه درختي» نيز داستان از ورود به دكان تغييرشكليافته عزيزآقا آغاز ميشود. راوي با پسر عزيزآقا - كه اصلا وجود خارجي نداشته- مواجه ميشود و در سرچرخاندني به دوروبر، رودرروي عزيزآقا ميشود. تراولي كه پرداخت ميكند با نوشابهها و آلاسكاهايي كه ميگيرد همخواني زماني ندارد. نوشابهها را از جعبه آيينه قديمي رنگريخته تحويل او ميدهند، نه از يخچال! دكه عطاري نيمهتاريك قديم تبديل به مغازه دوبلكسي شده با كافهگلاسه و پيتزا. شايسته، همسر راوي اينپا و آنپا ميكند كه دير شده و رنو را بدجايي پارك كرده است. بوي سوختگي ميآيد. چشم راوي به خيسي كلههاي قرمز چركي ميافتد كه ردشان ميرود به پشت جعبه آينه و لكههاي قرمز كش ميآيند. همزمان سوت كشيده قطاري بلند ميشود كه اصلا از آن اطراف قطاري عبور نميكرده. مغازه ميلرزد. آيا قطارِ ناموجود مترو نيست كه وجود دارد يا نه؟ حالا راوي گاهي با عزيزآقايي كه ميداند مرده مواجه ميشود و گاهي با پسر نداشتهاش. و خون غليظ و لزج چكهچكه همچنان بر زمين جاري است. راوي اينجاست كه ميفهمد تا الان به روي خود نياورده كه دارد خواب ميبيند، كه هيچچيز واقعي نيست، مگر همسرش شايسته. آنوقت خيال ميكند يا تصميم ميگيرد كه بيدار شود. بيدار ميشود. دست دراز ميكند آن سوي تخت. تشك سرد است. شايسته نيست. رفته. و قرار هم نيست كه ديگر بازگردد! از اين خواب كابوسوار سوررئال است كه سفر راوي به خاطرات دوران كودكي آغاز ميشود. راوي از همان آغاز ميداند و اعلام ميكند كه هرچه و همهچيز ديگر وجود ندارد: «بگذر از خيالِ كوچه درختي. ديگر نه كوچه آن كوچه است، نه چند راهه و پيچ وسطش، نه خانههاي ته بنبستاش همانها هستند، خودت هم ميداني. آنجا و حتا كوچهها و خيابانهاي اطرافش و چهارراه اصلياش آنجور كه زماني بودند ديگر فقط توي خوابهايت پيدا ميشوند». سفر راوي در دل خاطرات و روايت خود، از فضاها گرفته تا رخدادها و آدمهاي قصه براي بسياران آشناست. التهابات مدرسه، عاشقشدن دوران نوجواني، بادبادك هواكردن، پشتبامخوابيها، داستان شب، ورود اولين و تنها تلويزيون به محله، روابط مهر و كين ميان همسايهها، سينماي نوساز محله، پاسباني كه با پيژامه راهراه و بالاتنه فرنج و كلاه پاسبانياش سركوچه قدم ميزند، سفرهاي تابستاني و... همه به سرعت و گويي سوار بر همان قطار ناپيدا از برابر چشم ميگذرند. در ميان رخدادها اما نقطه عطف هولناكي هست كه وجه دروني راوي و قصه را به سويي ديگر ميكشاند كه تلخاي غمانگيز و دردناكاش در جان راوي قصه مينشيند: سرنوشت ريحانخانم، زن عزيزآقا، كه اهل محل ميگويند «سر و گوشاش ميجنبد»! تحقيري كه اهالي در حق او روا ميدارند، وراي طاقت انسان است. و عاقبت، آن گوي آتشين چرخان در حياط، برابر چشمان كودكاناش! از اين نقطه گويي راوي يكباره از مرحله كودكي پرتاب ميشود به واقعيتِ جوانيِ رودررو با مكافاتهاي زندگي. حميد امجد در نقل حكايت و تصويري كه از اين فاجعه انساني به دست ميدهد، به اوج لحظه دراماتيك رمان خود دست يافته است. و اين سوختگي و لكههاي قرمز و چرك خون كابوسوار ميمانند در ذهن راوي، تا يكباره در خواب چكه كند بر زمينِ دكانِ تغييرشكليافته عزيزآقا در آغاز داستان. زمان ميگذرد و حدوث جنگ و رفتن راوي به جبهه و بازگشتاش، او را از پشت پردههاي زمان به شهر و محلهيي بازميگرداند كه ناآشناست. آدمهاي آشنا يا رفته يا مردهاند، يا به غريبهها شبيهترند. سكانس نزديك به پايان رمان ديدارِ راوي است با مرجان -دوست و همكلاس دختري كه او دوست ميداشته- ديالوگها خشك است و منجمد و گسسته. اساسا ديالوگ در مجموعه حجم رمان نقش ناچيزي دارد. نويسنده ترجيح داده كه حتا آن حركت بيوقفه يكنَفَس در روايت، با ورود ديالوگهاي زياد متوقف نشود، و اين به زعم من آگاهانه است، زيرا امجد نمايشنامهنويس است و مسلط به ديالوگنويسي. در اين سكانس همه نشانههاي محله ناآشناست و بيگانه. و خود راوي بيگانهتر از محله قديمي و كوچه درختي. او نه به خواب يقين دارد، نه به بيداري: «اطمينان ترنِ سريعالسيري است كه خيلي زودتر از آنكه تو بهش برسي راه افتاده است»... مرجان كه ميرود در زمينه خالي پشتسرش تنها نماي سينماي سوخته باقي است! بهواقع چيست اين هجوم برقآسايي كه در نقاب نوسازي، شهرها را درهم ميكوبد و از معناي هويت و مدنيت تهي ميكند؟ چيست اين بيگانگي كه: «اصلا آدم آيا هرگز از خوابي كاملا بيدار ميشود، آن هم وقتي بعد بيداري ذهنش هنوز در دنياي پرسايهروشن محلهاي جا مانده كه براي اثبات وجودش ديگر هيچ شاهدي غير خواب ندارد...»؟ و اين چه كابوسي است كه راوي در پايان فرياد ميكشد: «يكي بيدارم كند! چرا بيدار نميشوي؟ يكي بيدارم كند!» من نميدانم حكايت «كوچه درختي» تا چه حد براي حميد امجد نقل خاطرات واقعي بوده و يا تا كجا جنبه داستان دارد؟ اما ميدانم كه براي مخاطب قصهيي آشناست. گويي بسياري پارههاي آن را زيستهام. و يقين دارم براي ديگراني نيز چنين است. اين نقطه توفيق رمان «كوچه درختي»، و نويسندهاش حميد امجد است!
آخرین اخبار اخبار را از طریق این لینک پیگیری کنید.