راه ناشناخته حميد امجد
محمد چرمشير
محسن يلفانيِ نمايشنامهنويس، كه هركجا هست اميدوارم سلامت باشد، به ما ميگفت كتاب خوب و بد وجود ندارد بلكه آن چيزي كه در يك كتاب مهم است اين است كه به ما چه ميآموزد. يلفاني معتقد بود وقتي شما شروع ميكنيد به قضاوتكردن درباره خوب يا بدبودنِ يك كتاب، به آن معناست كه آنچه را در كتاب وجود دارد، ميدانيد و ميتوانيد ارزشگذارياش كنيد. اما وقتي اينگونه نگاه كنيد كه من چه چيزي از يك كتاب ميآموزم، هميشه خودتان را در اين مقام قرار ميدهيد كه يك كتاب چه چيزهايي به شما منتقل ميكند.
بعدتر كه عقلرستر شدم، يك نكته ديگر را هم فهميدم و آن اين بود كه وقتي ما با يك كتاب برخورد ميكنيم اولين كارمان اين است كه داشتههامان و بهعبارتي آنچه را كه بلد هستيم از آنچه بلد نيستيم جدا ميكنيم. يعني بلافاصله با خودمان ميگوييم من اين بخشهاي كتاب را بلدم تا اينكه ميرسيم به هسته سخت كتاب كه آن هسته سخت جايي است كه من به خودم ميگويم اين را بلد نيستم و سپس به دنبال كليدي براي واردشدن به اين هسته سخت ميگردم. اولينبار كه من رمانِ «كوچه درختي» حميد امجد را خواندم؛ هرچه در خواندنش پيش ميرفتم مدام با خودم ميگفتم كه آنچه را در كتاب وجود دارد، ميدانم و بلدم تا اينكه رسيدم به پايان كتاب و بعد كمي شك كردم، براي اينكه من اين همه بلد نيستم. بعد به اين نتيجه رسيدم كه يك جاي كار ميلنگد. چون حميد امجد در نمايشنامهها و قصههايش نشان داده است كه بلد است آنچنان عميق در مورد هر چيزي صحبت كند كه بهيكباره جهان تازهاي پيش روي آدم پيدا شود. درواقع او از يك زاويهاي به موضوع نگاه ميكند كه انگار تا قبل از آن هيچوقت اينچنين آن را نديدهايم. اين ويژگي در نمايشنامههاي او هم كاملا معلوم و مشخص است. جهاني كه امجد در آثارش ميسازد، جهانِ بسيار سادهاي است اما يكباره ما را وادار ميكند كه از سوراخ كليدي به ماجرا نگاه كنيم و بعد از اين با خودمان ميگوييم كه پيشتر آن را نديده بوديم. به همين خاطر بود كه بعد از خواندن «كوچه درختي» به خودم شك كردم و برگشتم و رمان را دوباره خواندم و اينبار متوجه شدم كه حميد امجد با ما يا دستكم با من چه كرده است. واقعيت اين است كه او در اين رمان خيلي زود آنچه را كه ميدانيم جدا كرده و سپس ما را در مقابل هسته سخت و مركزي آنچه نميدانيم قرار داده است. شايد همين ويژگي اين شائبه را ايجاد كرده است كه وقتي اولينبار رمان را ميخوانيم با خودمان ميگوييم اين روايت چقدر شبيه به روزگاري است كه ما گذراندهايم و چقدر شبيه به چيزي است كه ما هم پشت سر گذاشتهايم و چقدر نوستالژيك و آشنا است. بهنظرم ظرافت امجد در برخوردكردن با اين هسته سخت به اين نكته برميگردد كه او آنقدر خوب كليد را در اختيار ما قرار داده و آنقدر خوب ما را به بخش هسته سخت و جايي كه نميدانيمش راهنمايي كرده است كه براي همه ما آشنا بهنظر ميرسد و همهمان ميگوييم كه ما خودمان اينها را ميدانيم. در نتيجه بهنظرم نگاهي كه امجد در اين رمان دارد از همان جنسي است كه در نمايشنامههايش داشته است. نگاهي سخت عميق، سخت فرورونده و سخت آسانگير به معناي اينكه ما انگار سوار ماشيني هستيم كه به آرامي اطراف خودمان را نگاه ميكنيم و به آرامي از آنچه در دور و اطرافمان وجود دارد لذت ميبريم. اولين گمانمان هم اين است كه ما در حال حركت در راهي هستيم كه آن را ميشناسيم. واقعيت اما اين است كه راهي را كه امجد در اين رمان رفته حداقل من نميشناسم، هرچند كه با ظرافتهايي كه در رمان وجود دارد اين راه آشنا به نظر ميرسد. امجد تمامي عناصري كه ميتوانسته به واسطه آنها چيزي را براي ما آشنا كند در روايت رمانش قرار داده اما او از همه اين عناصر آشنا چيزي ناآشنا ساخته است بهگونهاي كه تا زماني كه اين رمان را نخوانيم انگار با جهان آن برخورد نكردهايم. ابعاد، ظرافتها و نوع زاويهاي كه رمان با آن روايت شده روايتي نو و تازه آفريده و همين نكته نقطه قوت رمان است. يعني درواقع جادوي حميد امجد در اين است كه چيزي را كه به نظر آشنا ميآيد در پيش چشم ما ناآشنا ميكند و يكبار ديگر چيزي را تعريف ميكند كه ما با آن برخورد نكردهايم و در گذشته ما وجود نداشته است. بخشي از اين ويژگي نشاندهنده اين است كه چه زيست درخشاني براي حميد امجد وجود داشته و بخش ديگرش نشان ميدهد كه او چه ذهن معمارگونهاي دارد كه با ارائه جزييات، جهان ناآشنا را براي ما آشنا كرده است. واقعيت اين است كه من خيلي لذت بردم از خواندن اين رمان و خرسندم از اينكه در جهاني زندگي ميكنم كه در آن آدمهايي هستند دستبهقلم كه ميتوانند رماني بنويسند كه ما از خواندنش حظ ببريم.
آخرین اخبار اخبار را از طریق این لینک پیگیری کنید.