• ایمالز جستجوگر کالا
  • |

    عطف کتاب

    تازه‌های داستان ایرانی لحظه غوغای کلاغ‌ها «از همان راهی که آمدی، برگرد»، نام تازه‌ترین کتاب فرشته نوبخت است. این رمان که از طرف نشر چشمه منتشر شده، دومین رمان فرشته نوبخت بعد از رمان «سیب ترش» و چهارمین کتاب اوست. «از همان راهی که آمدی، برگرد» رمانی است با درونمایه‌ اجتماعی که از زبان چهار راوی روایت می‌شود. شیوا، یکی از شخصیت‌های این رمان، دختری است پرورشگاهی که پس از بیرون‌آمدن از پرورشگاه می‌خواهد روی پای خود بایستد اما با مواجهه با شخصی دیگر، سرنوشتش تغییر می‌کند. مجموعه داستان «کلاغ» از دیگر آثاری است که پیش از این از فرشته نوبخت منتشر شده بود. آنچه می‌خوانید قسمتی از رمان «از همان راهی که آمدی، برگرد» است: «دم دمای صبح، درست لحظه غوغای کلاغ‌ها، خسته و له و لورده، بالاخره چشم‌هایم گرم شد و خوابیدم. ما بودیم و رود لاغری که از پایین تپه‌ای کوچک رد می‌شد. هیچ‌کس را به‌جز سیا نمی‌شناختم. ترسیده بودم. سردم بود. خوابم می‌آمد. نگران بودم. مثل فیلم‌های جنگی آمریکایی که همیشه خدا گروهی در جنگل‌های ویتنام گم‌وگور می‌شوند و بعد دنبال هم راه می‌افتند تا جایی را پیدا کنند، ما هم ردیف، پشت سر هم راه می‌رفتیم، کسی چیزی نمی‌گفت. پاهای من درد می‌کرد. پاهای من همیشه درد می‌کند و دلم می‌خواهد تخته‌سنگی پیدا کنم و بنشینم رویش اما نمی‌دانم چرا نمی‌توانستم. کسی چیزی نمی‌گفت ولی باید راه می‌رفتیم. راه‌رفتن تنها راه نجات بود. بعد کسی آمد و ما را با یک کابین معلق در هوا از آنجا برد. کابین لرزان و نا‌مطمئن، روی ریلی حرکت می‌کرد. تخته‌های پوسیده کف آن زیر فشار بدن‌های ما جیرجیر صدا می‌داد. می‌ترسیدم. می‌ترسیدم ریسمان پاره شود. از آن همه عمق که تاریکی زیرپاهایم بیشترش هم می‌کرد، می‌ترسیدم. چشم‌هایم از ترس سیاهی می‌رفت و ما هی بالاتر می‌رفتیم و دره هی دورودورتر می‌شد. بعد فهمیدم که روی آن تخته‌پاره معلق در هوا، تنها هستم؛ فقط خودم و صدای کسی که نمی‌شد تشخیص داد زن است یا مرد. ترس، احساس آشنا و امنی بود. صدا از من می‌پرسید: «با بچه‌ات چه کرده‌ای؟» بچه؟ باز ترس. نمی‌دانستم صدا از کجاست اما می‌ترسیدم سرم را بچرخانم یا بدنم را حرکت بدهم و منبع صدا را ببینم. با همان حال گفتم: «من بچه ندارم.» آن وقت عینهو یک مادر واقعی، دچار دلشوره شدم برای بچه‌ای که نداشتم. بعد دیگر روی آن تخته‌پاره تنها بودم و کابین بالا و بالاتر می‌رفت. نمی‌توانستم زیر پایم را نگاه کنم. بعد کسی گفت توی آب را نگاه کن. نگاه کردم. چیزی نبود. هیچ، جز تصویر خودم.» گوهری در عمق گذشته «یاشماق»، نام اولین رمان نادر ساعی‌ور است؛ رمانی که اخیرا از طرف نشر روزنه منتشر شده است. از نادر ساعی‌ور پیش از این داستان‌های کوتاهی در نشریات و آنتولوژی‌های داستان ایرانی چاپ شده است. اما شغل اصلی او فیلمسازی است و چند فیلم کوتاه و سریال داستانی برای تلویزیون ساخته است. رمان یاشماق، شرح مختصری است از گذر مردی بدون چراغ، برای یافتن گوهری در عمق گذشته خویش و بیشتر از آن به تردید کشنده و گاه لذتبخش او می‌پردازد، در درک واقعیت وجودی گوهر. در این رمان به مقاطعی از تاریخ معاصر ایران نیز اشاره می‌شود. آنچه در پی می‌آید قسمتی است از این رمان: «کج می‌شود آقا تقی در کانون نگاهم. خیلی دلم می‌خواهد زودتر مغازه را ترک کنم. انگار توده‌ای بخار دور سرم می‌گردد و مشکل می‌کند تنفس را! آقا تقی پا عوض می‌کند و لنگرش را از چپ به راست می‌اندازد. حالا بیش‌تر کج شده. همه چیز در یک لحظه نامتعادل می‌شود. کتاب‌هایی که نامرتب در قفسه‌ها چیده شده‌اند در حال ریزش هستند. استکان درست بر لبه پیشخوان است و هر لحظه ممکن است بیفتد. خود آقاتقی، چگونه جا گرفته روی آن چهارپایه کوچک... حالاست که یکی از پایه‌ها بشکند و آقاتقی بیفتد و دستش بخورد به استکان و چای بریزد روی من و کتاب‌ها بریزند روی سرم و...! اولین‌بار است بخش تاریک‌بین ذهنم چنین حس عدم تعادلی تولید کرده و فکر می‌کنم این هم باید از عواقب همان مواد شیمیایی باشد که حالا کار چشمانم را ساخته و حرکت کرده به سمت مغزم. برای مغز، لنز و فیلتر نساخته‌اند و زایل که شود، کار تمام است! آقا تقی، سنگ را برمی‌دارد و کمی آن را سبک سنگین می‌کند. او که عاشق کشف هویت است باید قدر این سنگ را بداند. نگاهی به اطراف می‌اندازد و بالاخره سنگ را می‌گذارد روی کتاب‌های قفسه پشتی، زیر عکس تولستوی که شبیه پیری بی‌ریاست!» حوالی دهه 40 در گیلان «کشور چهاردهم» مجموعه داستانی است از الهام فلاح که اخیرا از طرف انتشارات نگاه منتشر شده است. از الهام فلاح پیش از این دو رمان به نام‌های «زمستان با طعم آلبالو» و «سامار» منتشر شده است. کشور چهاردهم مجموعه داستانی به هم پیوسته است که حوادث آن در روستایی در گیلان، در حوالی دهه 40 می‌گذرد. آنچه می‌خوانید قسمتی است از داستان گوهر از این مجموعه: «خورشید روز در نیامده محرمعلی، گوهر را می‌کشید سمت دودخانه. گوهر اشک نمی‌ریخت. التماس آقاجانش هم نمی‌کرد. غلامعلی و فیض‌الله نشسته بودند بالای کهنه درخت انجیر، تف پرت می‌کردند. محرمعلی، غیظی یک‌دندگی گوهر، گالشش را حواله‌شان کرد و فحش داد. گالش افتاد پیش پای گوساله سیاه. حیوان رمید بنا کرد به دویدن. فیض‌الله و غلامعلی ریسه رفتند. فیض‌الله زود به سکسکه افتاد. غلامعلی بیشتر خندید... »