جهانى سوگمند در مرگ اسفندیار
اکنون تیر دو شاخ گز در چشمان اسفندیار نشسته و جان از تن او ربوده بود. رستم آسیمهسر، گریان و جامهدران نزد پشوتن رفت و گفت: «مىبینى چگونه دوزخى گردیدهام با مرگ شاهزادهاى که پدر در پدر شهریارى مىداشته؟ دیدى او چه فرمانى براى من رقم زد؟».


اکنون تیر دو شاخ گز در چشمان اسفندیار نشسته و جان از تن او ربوده بود. رستم آسیمهسر، گریان و جامهدران نزد پشوتن رفت و گفت: «مىبینى چگونه دوزخى گردیدهام با مرگ شاهزادهاى که پدر در پدر شهریارى مىداشته؟ دیدى او چه فرمانى براى من رقم زد؟». بسیار زارى کرد و به پیکر بىجان اسفندیار گفت: «اى شهریارى که تو را همتایى نیست، باشد که در والاترین جایگاه بهشت بگمارند تو را و آنکه بدخواه تو بود، هرچه بکارد، هیچ ندرود».
زواره رستم را گفت: «گناهى از تو برنخاسته است، مگر از دهگان پیر نشنیدهاى که گرچه شیر در دامان خویش بپرورى چون بالیده و پرورده گشت و تیزدندان گردید، نخست پرورنده خویش را بدرد».
زواره مىدانست با کشتهشدن اسفندیار، بیش از هر رویدادى تلخکامى براى زابلستان خواهد بود و زین پس آن سامان روى خوش به خود نخواهد دید. چون به مردمان زابلستان آگاهى رسید، فرزانگان آن اقلیم گفتند که چون بهمن جاى نیاى خود بنشیند، کین اسفندیار را به پیش خواهد کشید.
رستم، برادر خویش زواره را گفت: «این خواست آسمان بود، کس توان تابیدن با آسمان را نخواهد داشت خواه با گمان نیکو و خواه با گمان بد و من آن را پسندیدم که چون چشم خرد بدان بنگرد، مرا سرزنش نخواهد کرد».
رستم آنگاه فرمان داد تا تابوتى زیبا از آهن بسازند و در آن فرشى از دیباى چین بگسترد و یک روى آن را به قیر بیندود و بر قیر، مشک و بوى خوش بپراگند و پوششى از دیباى زربفت بر تن بیجان اسفندیار کرد و همچنان همه انجمن مىگریستند و زارى مىکردند.
رستم تاجى از پیروزه بر سر اسفندیار بنهاد و فرمان داد تا سر تابوت را تنگ بربستند و چهل اشتر بیاوردند، همه در زیر پوشش دیباى چین، دو شتر را در کنار هم بستند و تابوت را بر پشت آنها جاى دادند و در دو سوى دو شترى که تابوت بر پشت داشتند و در پى آنها سپاهیان نادان و گریان به سوى ایران زمین روان گشتند. همراهان همه چهره با ناخن خسته کرده و موى از سر برکنده بودند و پشوتن افسار اسب سیاهی را پیشاپیش به دست داشت که یال و دم او را بریده بودند و زینى نگونسار بر آن آویخته و از زیر زین گرز افراسیاب آویخته شده بود و بر زمین او کلاهخود و خفتان و دیگر افزارهاى جنگ اسفندیار نهاده شده بود.
سپاه اسفندیار به سوى ایران روان شد و بهمن در زابل ماند تا در کنار رستم بنابر خواسته اسفندیار آیین رزم و بزم بیاموزد. تهمتن او را به ایوان خود برد و چون جان خویش بپرورد و از دیگرسوى به گشتاسب آگاهى رسید که سر فرزند برومندش نگونسار گردید. گشتاسب جامه بر تن درید و سرو افسرش با خاک درآمیخت، از ایوان گشتاسب خروشى برخاست و بر لب همگان تنها نام اسفندیار بود. اکنون گشتاسب بود که زارى مىکرد و با فریاد از ژرفاى سینه مىگفت: «چون تو زمین و زمان پادشاهى به خود ندیده است». در ایران همه آنانى که کلاه مهى بر سر داشتند، کلاه از سر بر زمین افکندند.
مردمان فریاد مىکردند که اسفندیار رهایىبخش آنان از چنگال زشتخویان چینى بوده است و او تنها کسى بود که تیغ خویش را به خون چینىها بیالود و کین خویش را از هر کجرفتاری بیالود و همه دشمنان ایرانزمین را به جاى خود نشاند. بزرگان و مهان ایرانزمین به گشتاسب خشم گرفتند و به هیچ روى آزرم نگاه نداشتند و با آواى بلند گفتند: «اى شوربخت، نیک مىدانیم اسفندیار را براى آنکه خود بر اورنگ شهریارى بمانى، روانه زابلستان کردى تا او را به کشتن دهى، نیکمردى را به آغوش گرگ فرستادى که جان تو را از گزند و تن تو را از بندگى و بردگى رهانیده بود. سرت از تاج کیان شرم باد و اخترت تیره گردد». و به خشم به گشتاسب پشت کردند.
آخرین اخبار روزنامه را از طریق این لینک پیگیری کنید.