|

تقديرگرايي در شاهنامه

مهدي افشار

باور به تقدير و سرنوشتِ از پيش تعيين‌شده، پيشينه‌اي به‌اندازه عمر بشر دارد. بسياري از انسان‌ها اگر بر زبان هم نياورند، در اعماق ذهن خويش بر اين باورند که در فراسوي اراده و توانشان نيرويي به نام بخت و اقبال وجود دارد که زندگي آنان را سمت‌و‌سو و جهت مي‌بخشد و تقديرباوران مي‌پندارند اراده آدمي در برابر تقدير ناتوان است. انسان بايد بي‌هيچ شکوه و شکايتي به تقدير رضا دهد چنان که لسان‌الغيب مي‌گويد:

رضا به داده بده و از جبين گره بگشاي
که بر من و تو درِ اختيار نگشاده‌ است
اين ذهنيت آن‌چنان در فرهنگ ايراني نهادينه شده که واژه «سعادت» و مقابل آن «ناکامي» و «ادبار» با پسوند بخت همراه است: خوشبخت و بدبخت. طبعا اين نگرش، ويژه ايرانيان نيست که واژه fatalism به معناي باورداشت به تقدير و سرنوشت از واژه‌هاي پذيرفته‌شده در زبان‌هاي فرانسوي و انگليسي است و از آنجا که واژه portion به معناي آن‌ گونه قسمتي که ما ايرانيان اراده مي‌کنيم در زبان انگليسي اداي به مقصود نمي‌کند، همين واژه قسمت را از زبان فارسي و عربي به‌صورت kismet وارد کرده‌اند تا مفهوم fate يا destiny را اراده کند.در شاهنامه که درخشان‌ترين و شفاف‌ترين نماد و واسطه ضبط و بازتاباندن فرهنگ ايراني است، تقديرگرايي به روشن‌ترين وجهي نمود دارد. با تولد هر شاهزاده‌اي از ستاره‌شناسان و ستاره‌شمران درباره آينده آن کودک پرسش مي‌شود يا پيش از وقوع هر جنگي با اخترشناسان مشورت مي‌شود، چنان که در نبرد گشتاسب با ارجاسب، خاقان چين، همه حوادثي که قرار است رخ دهد، توسط جاماسب يک‌به‌يک برشمرده مي‌شود و وقتي گشتاسب به عمق فاجعه پي مي‌برد، مي‌گويد: «بهتر است پاي پس کشيد و وارد مبارزه نشد» و جاماسب مي‌گويد جز اين راهي وجود ندارد و بايد در برابر همه شوربختي‌ها به تسليم سر فرود آورد. در اين مقاله به اختصار به يك مورد از موارد اين نگاه اشاره مي‌شود که نمايانگر تقديرگرايي چهره‌ها و قهرمانان شاهنامه در داستان سياوش است و تنها برشي عرضي از تقديرگرايي در درازناي رخدادهاي شاهنامه به شمار مي‌آيد.
***
پس از آن که سودابه عشق خود را به سياوش ابراز مي‌کند و ناکام مي‌ماند، در انديشه کينه‌کشي است و سياوش براي گريختن از آتش کينه سودابه، تن به آزمون آتش مي‌سپارد و چون سربلند بيرون مي‌آيد، درمي‌يابد...

که خشم آن زن نه‌تنها فروننشسته که شدت نيز گرفته است؛پس تصميم مي‌گيرد هرچه دورتر و هر‌چه ديرتر از سودابه فاصله بگيرد و به همين روي با عزمي جزم نزد پدرش، کاووس رفته و اجازه مي‌خواهد خود به جنگ تورانيان برود؛ گويا اراده جهان‌آفرين چنين تعلق گرفته بود که او در توران جان بسپارد.
بشد با کمر پيش کاووس شاه/ بدو گفت من دارم اين پايگاه/ که با شاه توران بجويم نبرد /سر سروران اندر آرم به گرد/ چنين بود راي جهان‌آفرين / که او جان سپارد به توران‌زمين / به راي و به انديشه نابکار/ کجا بازگردد بد روزگار
و فردوسي بر اين باور است که با تدبير و خرد ناتمام و ناقص انساني، چگونه ممکن است بتوان سير حوادث به‌ویژه حوادث تلخ را دگرگون کرد. آن‌گاه که افراسياب در پي خوابي هولناک، آينده خويش را تيره‌و‌تار مي‌بيند، به اميد دگرگون‌کردن اين آينده، از در آشتي با سياوش برمي‌آيد و تمام شرايط او براي صلح را مي‌پذيرد؛ ولي وقتي رستم شرايط صلح سياوش را به شاه اعلام مي‌کند، کاووس به خشم آمده و از فرزندش به سرزنش مي‌خواهد به توران حمله برد و سياوش فرمان پدر و پند دو دوست خويش، زنگه شاوران و بهرام را نمي‌پذيرد و تصميم مي‌گيرد به افراسياب پناه ببرد و در اينجاست که فردوسي به‌روشني مي‌گويد که سياوش از آن روي پند ياران خود را در امتناع از پيوستن به افراسياب نپذيرفت که قلمِ چرخِ بلند به‌گونه‌اي ديگر رقم مي‌زد.
نپذرفت زان دو خردمند، پند/ دگرگونه بد راز چرخ بلند/ همي ديد چشم بد روزگار/ که اندر نهان چيست با شهريار
و سياوش چون چاره‌اي جز پيوستن به افراسياب نمي‌يابد، آينده خويش را در گرو گردش سپهر گردون مي‌بيند و مي‌گويد:
ندانم کزين کار بر من سپهر / چه دارد به راز اندر از کين و مهر
هنگامي که پيران ويسه به سياوش پيشنهاد مي‌کند براي تقرب به افراسياب و تقويت مناسبات آينده ايران و توران، با فرنگيس، دختر افراسياب ازدواج کند، با اين اميد که فرزندي به دنيا آيد و دو کشور را به يکديگر پيوند زند، مي‌گويد:
سياوش به پيران نگه کرد و گفت / که فرمان يزدان نشايد نهفت / اگر آسماني چنين است راي / مرا با سپهر روان نيست پاي
و آن‌گاه که پيران، سياوش را به جهت دوري از وطن اندوهگين مي‌بيند، مي‌گويد:
بدو گفت پيران که با روزگار / نسازد خرديافته، کارزار / نيابي گذر تو ز گردان‌سپهر / کز اويست آرام و پرخاش و مهر
و چون پيران موضوع خواستگاري سياوش از فرنگيس را مطرح مي‌کند، افراسياب در خود فرومي‌رود و مي‌گويد از روشن‌انديشان شنيده است از دو قوم ايراني و توراني، شهرياري پديد آيد که جهان را تصرف کند و بخت و تخت ما را در هم پيچد.
چنين گفت با من يکي هوشمند / که رايش خرد بود و دانش بلند / که ‌اي دايه بچه شير نر / چه رنجي که جان هم نيابي به بر / و ديگر که از پيش کندآوران/ ز کار ستاره‌شمر بخردان / کزين دو نژاد يکي شهريار /بيايد بگيرد جهان در کنار
همچنين وقتي افراسياب از سياوش خواست جايي را در نظر بگیرد و براي خود شهري بنا کند، سياوش از ستاره‌شمران مي‌پرسد آيا گنگ‌دژ براي او فرخنده خواهد بود و آنان يک‌صدا مي‌گويند: «اين شهر براي تو فرجامي تلخ خواهد آورد».
از اخترشناسان بپرسيد شاه /که من ساختم ايدر يکي جايگاه / از او فر و بختم بسامان بود / و يا دل ز کرده پشيمان بود / بگفتند يک‌سر به شاه گزين / که بس نيست فرخنده بنياد اين
و وقتي سياوش از بخت واژگونه خود نزد پيران ويسه شکوه مي‌کند، پيران به او مي‌گويد: «تو چه مي‌داني که اين فلک گردون چه رازي در دل دارد؟».
وز آن پس به او گفت با او به مهر / که از جنبش راز گردان‌سپهر / چه داني و اين رازها کي گشاد / همانا از ايرانت آمد به ياد
و گرسيوز، برادر افراسياب که بر سياوش رشک مي‌ورزد و سرانجام او را به مهلکه مي‌افکند، به سياوش مي‌گويد: «وقتي سپهر گردان چهره دژم مي‌کند، مردم خردمند و دانا قادر به مقابله با آن نيستند و تدبير هيچ سودي ندارد و نمي‌تواند سر از چنبره سپهر فسون‌کار بيرون کند».
بدو گفت گرسيوز بدگمان / تو او را بدان‌سان که ديدي، مدان / و ديگر به جايي که گردان سپهر / شود تند و چين اندر آرد به چهر / خردمند دانا نداند فسون / که از چنبر او سر آرد برون
شگفتا که پيش‌آگهي از آنچه روي مي‌دهد، بي‌ثمر است و وقتي واقعه‌اي قرار است رخ دهد، گويي حجابي در برابر نگاه قرباني افکنده مي‌شود و فرد بر اثر نسيان و فراموشي به‌سوي قربانگاه مي‌رود. تقريبا در سراسر شاهنامه حکم و فرمان تقدير، فايق بر هر اراده‌اي است و اينکه باورمندان به تقدير سخن به حق مي‌گويند يا به باطل، اين قلم را نه گرايشي است و نه کراهتي اما باورمندان به تقدير وقتي پيش‌گويي به‌گونه‌اي ديگر واقع مي‌شود، حجت مي‌آورند و مي‌گويند مقدر بود که آن تقدير دگرگونه شود و بدين‌گونه روي دهد.

باور به تقدير و سرنوشتِ از پيش تعيين‌شده، پيشينه‌اي به‌اندازه عمر بشر دارد. بسياري از انسان‌ها اگر بر زبان هم نياورند، در اعماق ذهن خويش بر اين باورند که در فراسوي اراده و توانشان نيرويي به نام بخت و اقبال وجود دارد که زندگي آنان را سمت‌و‌سو و جهت مي‌بخشد و تقديرباوران مي‌پندارند اراده آدمي در برابر تقدير ناتوان است. انسان بايد بي‌هيچ شکوه و شکايتي به تقدير رضا دهد چنان که لسان‌الغيب مي‌گويد:

رضا به داده بده و از جبين گره بگشاي
که بر من و تو درِ اختيار نگشاده‌ است
اين ذهنيت آن‌چنان در فرهنگ ايراني نهادينه شده که واژه «سعادت» و مقابل آن «ناکامي» و «ادبار» با پسوند بخت همراه است: خوشبخت و بدبخت. طبعا اين نگرش، ويژه ايرانيان نيست که واژه fatalism به معناي باورداشت به تقدير و سرنوشت از واژه‌هاي پذيرفته‌شده در زبان‌هاي فرانسوي و انگليسي است و از آنجا که واژه portion به معناي آن‌ گونه قسمتي که ما ايرانيان اراده مي‌کنيم در زبان انگليسي اداي به مقصود نمي‌کند، همين واژه قسمت را از زبان فارسي و عربي به‌صورت kismet وارد کرده‌اند تا مفهوم fate يا destiny را اراده کند.در شاهنامه که درخشان‌ترين و شفاف‌ترين نماد و واسطه ضبط و بازتاباندن فرهنگ ايراني است، تقديرگرايي به روشن‌ترين وجهي نمود دارد. با تولد هر شاهزاده‌اي از ستاره‌شناسان و ستاره‌شمران درباره آينده آن کودک پرسش مي‌شود يا پيش از وقوع هر جنگي با اخترشناسان مشورت مي‌شود، چنان که در نبرد گشتاسب با ارجاسب، خاقان چين، همه حوادثي که قرار است رخ دهد، توسط جاماسب يک‌به‌يک برشمرده مي‌شود و وقتي گشتاسب به عمق فاجعه پي مي‌برد، مي‌گويد: «بهتر است پاي پس کشيد و وارد مبارزه نشد» و جاماسب مي‌گويد جز اين راهي وجود ندارد و بايد در برابر همه شوربختي‌ها به تسليم سر فرود آورد. در اين مقاله به اختصار به يك مورد از موارد اين نگاه اشاره مي‌شود که نمايانگر تقديرگرايي چهره‌ها و قهرمانان شاهنامه در داستان سياوش است و تنها برشي عرضي از تقديرگرايي در درازناي رخدادهاي شاهنامه به شمار مي‌آيد.
***
پس از آن که سودابه عشق خود را به سياوش ابراز مي‌کند و ناکام مي‌ماند، در انديشه کينه‌کشي است و سياوش براي گريختن از آتش کينه سودابه، تن به آزمون آتش مي‌سپارد و چون سربلند بيرون مي‌آيد، درمي‌يابد...

که خشم آن زن نه‌تنها فروننشسته که شدت نيز گرفته است؛پس تصميم مي‌گيرد هرچه دورتر و هر‌چه ديرتر از سودابه فاصله بگيرد و به همين روي با عزمي جزم نزد پدرش، کاووس رفته و اجازه مي‌خواهد خود به جنگ تورانيان برود؛ گويا اراده جهان‌آفرين چنين تعلق گرفته بود که او در توران جان بسپارد.
بشد با کمر پيش کاووس شاه/ بدو گفت من دارم اين پايگاه/ که با شاه توران بجويم نبرد /سر سروران اندر آرم به گرد/ چنين بود راي جهان‌آفرين / که او جان سپارد به توران‌زمين / به راي و به انديشه نابکار/ کجا بازگردد بد روزگار
و فردوسي بر اين باور است که با تدبير و خرد ناتمام و ناقص انساني، چگونه ممکن است بتوان سير حوادث به‌ویژه حوادث تلخ را دگرگون کرد. آن‌گاه که افراسياب در پي خوابي هولناک، آينده خويش را تيره‌و‌تار مي‌بيند، به اميد دگرگون‌کردن اين آينده، از در آشتي با سياوش برمي‌آيد و تمام شرايط او براي صلح را مي‌پذيرد؛ ولي وقتي رستم شرايط صلح سياوش را به شاه اعلام مي‌کند، کاووس به خشم آمده و از فرزندش به سرزنش مي‌خواهد به توران حمله برد و سياوش فرمان پدر و پند دو دوست خويش، زنگه شاوران و بهرام را نمي‌پذيرد و تصميم مي‌گيرد به افراسياب پناه ببرد و در اينجاست که فردوسي به‌روشني مي‌گويد که سياوش از آن روي پند ياران خود را در امتناع از پيوستن به افراسياب نپذيرفت که قلمِ چرخِ بلند به‌گونه‌اي ديگر رقم مي‌زد.
نپذرفت زان دو خردمند، پند/ دگرگونه بد راز چرخ بلند/ همي ديد چشم بد روزگار/ که اندر نهان چيست با شهريار
و سياوش چون چاره‌اي جز پيوستن به افراسياب نمي‌يابد، آينده خويش را در گرو گردش سپهر گردون مي‌بيند و مي‌گويد:
ندانم کزين کار بر من سپهر / چه دارد به راز اندر از کين و مهر
هنگامي که پيران ويسه به سياوش پيشنهاد مي‌کند براي تقرب به افراسياب و تقويت مناسبات آينده ايران و توران، با فرنگيس، دختر افراسياب ازدواج کند، با اين اميد که فرزندي به دنيا آيد و دو کشور را به يکديگر پيوند زند، مي‌گويد:
سياوش به پيران نگه کرد و گفت / که فرمان يزدان نشايد نهفت / اگر آسماني چنين است راي / مرا با سپهر روان نيست پاي
و آن‌گاه که پيران، سياوش را به جهت دوري از وطن اندوهگين مي‌بيند، مي‌گويد:
بدو گفت پيران که با روزگار / نسازد خرديافته، کارزار / نيابي گذر تو ز گردان‌سپهر / کز اويست آرام و پرخاش و مهر
و چون پيران موضوع خواستگاري سياوش از فرنگيس را مطرح مي‌کند، افراسياب در خود فرومي‌رود و مي‌گويد از روشن‌انديشان شنيده است از دو قوم ايراني و توراني، شهرياري پديد آيد که جهان را تصرف کند و بخت و تخت ما را در هم پيچد.
چنين گفت با من يکي هوشمند / که رايش خرد بود و دانش بلند / که ‌اي دايه بچه شير نر / چه رنجي که جان هم نيابي به بر / و ديگر که از پيش کندآوران/ ز کار ستاره‌شمر بخردان / کزين دو نژاد يکي شهريار /بيايد بگيرد جهان در کنار
همچنين وقتي افراسياب از سياوش خواست جايي را در نظر بگیرد و براي خود شهري بنا کند، سياوش از ستاره‌شمران مي‌پرسد آيا گنگ‌دژ براي او فرخنده خواهد بود و آنان يک‌صدا مي‌گويند: «اين شهر براي تو فرجامي تلخ خواهد آورد».
از اخترشناسان بپرسيد شاه /که من ساختم ايدر يکي جايگاه / از او فر و بختم بسامان بود / و يا دل ز کرده پشيمان بود / بگفتند يک‌سر به شاه گزين / که بس نيست فرخنده بنياد اين
و وقتي سياوش از بخت واژگونه خود نزد پيران ويسه شکوه مي‌کند، پيران به او مي‌گويد: «تو چه مي‌داني که اين فلک گردون چه رازي در دل دارد؟».
وز آن پس به او گفت با او به مهر / که از جنبش راز گردان‌سپهر / چه داني و اين رازها کي گشاد / همانا از ايرانت آمد به ياد
و گرسيوز، برادر افراسياب که بر سياوش رشک مي‌ورزد و سرانجام او را به مهلکه مي‌افکند، به سياوش مي‌گويد: «وقتي سپهر گردان چهره دژم مي‌کند، مردم خردمند و دانا قادر به مقابله با آن نيستند و تدبير هيچ سودي ندارد و نمي‌تواند سر از چنبره سپهر فسون‌کار بيرون کند».
بدو گفت گرسيوز بدگمان / تو او را بدان‌سان که ديدي، مدان / و ديگر به جايي که گردان سپهر / شود تند و چين اندر آرد به چهر / خردمند دانا نداند فسون / که از چنبر او سر آرد برون
شگفتا که پيش‌آگهي از آنچه روي مي‌دهد، بي‌ثمر است و وقتي واقعه‌اي قرار است رخ دهد، گويي حجابي در برابر نگاه قرباني افکنده مي‌شود و فرد بر اثر نسيان و فراموشي به‌سوي قربانگاه مي‌رود. تقريبا در سراسر شاهنامه حکم و فرمان تقدير، فايق بر هر اراده‌اي است و اينکه باورمندان به تقدير سخن به حق مي‌گويند يا به باطل، اين قلم را نه گرايشي است و نه کراهتي اما باورمندان به تقدير وقتي پيش‌گويي به‌گونه‌اي ديگر واقع مي‌شود، حجت مي‌آورند و مي‌گويند مقدر بود که آن تقدير دگرگونه شود و بدين‌گونه روي دهد.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها