|

مرور خاطرات بهمن بازرگانی

آخرین چریک

باوري وجود دارد كه هر آنچه هست، هماني است که بايد باشد اما گاه نشانه‌ها خلاف اين را ثابت مي‌‌کنند. اگر بهمن بازرگاني مي‌خواست آدم ديگري مي‌شد، شايد آدمي از جنس نويسنده/روشنفكرانِ زمانه خودش. نوشتن نقد بر داستانی از خسرو دوامي و داستان كوتاهي در سرآغاز همين كتاب و روايتي از زندگي‌اش كه اين نوشتن را نوعي تعهد و تكليف مي‌داند در قبال دوقلوهاي خودش. اين تنها چيزهایي نيست كه نشان مي‌دهد بازرگاني از جَنم ديگري است. از همه بيشتر صراحت و جسارت رودرروشدن با خود است كه از او انساني هنرمند مي‌سازد، نَه هم‌چون بسیاری از آدم‌هاي سياسي كه كيش شخصيت دارند و جهان را از دريچه تنگ نگاه خود مي‌بينند. آدم‌هايی از اين جنس كه دوست دارند بقيه با احترام به آنان را بنگرند. بازرگانی اين نگاه را به سخره مي‌گيرد و بعد از روايت داستان واقعي زندگي «رضاخان ده ‌تير» در تبريز اين‌گونه نتيجه‌گيري مي‌كند: «من نمي‌دانم براي رضاخان ده تيرِ آن هنگام كه در خيابان مي‌خراميد و توجه احترام‌آميز آميخته با ترس عابرين را برمي‌انگيخت چه احساسي دست می‌داد. من اما اين احساس را پيش از 30 سالگي‌ام حس كردم، در آن سال‌هاي 50 تا 54 توي زندان: دختر و پسرهايي كه با هر زحمتي و به هر وسيله‌اي مي‌توانستند به ملاقات زنداني‌ها بيايند همان جوري نگاهمان مي‌كردند. به‌عنوان موجوداتي نيمه‌مقدس. افراد مختلف در مقابل نگاه‌هاي شيفته واكنش‌هاي مختلف نشان مي‌دهند. برخي به آن معتاد مي‌شوند. رجوي را مي‌توان مثال زد. من اما به ياد رضاخان ده تیر مي‌افتم». اين نگرش شاهد مدعايي است كه باور دارد بهمن بازرگانی از جَنم نويسنده-‌روشنفكر است. او با زيركي و بدون دادن گزكي به دست خواننده تيزبين سياسي مجسمه رجوي را كله‌پا مي‌كند. همان رجوي كه از طریق حسين روحانی از مشهد به تهران مي‌آيد و زير نظر بهمن بازرگانی براي راهيابي به كميته مركزي سازمان مجاهدين خلق آموزش مي‌بيند. جالب اينكه نام سازمان مجاهدين خلق در زندان انتخاب مي‌شود، در همان سال 1350 كه اعضاي كميته مركزي آن دستگير و زنداني مي‌شوند. در همان زندان که سردارانی نجنگيده شكست خورده بودند، پرنده‌هايي كه نپريده با سنگي رهيده از قلاب به زمين فرو غلتيده بودند. اين شكست نَه از جنس شكست‌هاي ديگر بود: «شكست سرنوشت محتوم ما بود، در تقدير ما بود. منظور ما از بررسي علل شكست‌مان اين بود كه وضعيت ما در مقطع سال پنجاه و با توجه به اينكه مي‌خواستيم در جريان جشن‌هاي دوهزارو پانصد ساله با چند اقدام بزرگ اعلام موجوديت كنيم با دستگيري غيرمنتظره‌مان، در اين زمينه كاملا ناموفق بوديم و به‌اصطلاح در موضع آش ‌نخورده و دهان سوخته بوديم». در همين دوران، با اينكه اعضای كميته مركزي انتظار حكم اعدام را دارند اما از پاي نمي‌نشيند و در چرايي شكست‌شان جلسه مي‌گذارند و نظر مي‌دهند. ضعف خود را آسيب‌شناسي مي‌كنند و از غفلت‌هاي خود در برابر دستگاه ساواك پرده برمي‌دارند. به ‌نظر مي‌آيد با آن‌كه آنان همگي شجاع و جان‌بركف بوده‌اند ولي براي مبارزه شجاعت و مقاومت و حتي تئوري كفايت نمي‌كند. درك نقاط قدرت دشمن از اهمیت ويژه‌اي برخوردار است. پس بايد اين تجربیات را حتي به‌ شكل وصيت‌نامه‌ حزبي به اعضاي بيرون از زندان انتقال داد تا از آن استفاده كنند. هركس به زعم خود و وسعت توانايي‌اش: بهمن بازرگانی، بديع‌زادگان، سعيد محسن، حنيف‌نژاد، رجوي، علي ميهن‌دوست، ناصر صادق و محمد بازرگانی و دیگران. بهمن بازرگانی با روايت آن روزهاي زندان نشان مي‌دهد چيزي به‌نام ترس از مرگ در بين زندانيان وجود ندارد. از فضاي يأس خبري نيست، بُريده‌ها اندك‌اند. شاید يكي از دلايل آن جواني باشد. اعضاي كميته مركزي سن‌شان بين 23 تا 31 سال و مسعود رجوي كوچك‌ترين آنان 23 ساله‌ است. بزرگ‌ترين‌شان بديع‌زادگان 31 سال دارد. اين گروه جوان آرمان‌گرا تنها چيزي كه احساس نمي‌كند، بوي مرگ است و دشمنان آنان رژيم شاهنشاهي و دستگاه ساواك، بعد از دستگيري گسترده اعضاي مجاهدين و برگزاري موفقيت‌آميز جشن‌هاي دوهزارو پانصد ساله چنان نخوتي دارند كه هرگز به مخيله‌شان هم خطور نمي‌كند هشت سال بعد، فقط هشت سال، اين پيكره عظيم و خوفناك هم‌چون استخوان پوك فرو خواهد ريخت. زندان هم‌چون سفر است. درون آدمي را برون مي‌ريزد. بهمن بازرگانی بدون آن‌كه نيتي در بازگويي درون خود در آن دوران داشته باشد، درون خود را اين‌گونه برملا مي‌كند: «دندانپزشك اصرار داشت عصب دندانم را بكشد و پر كند. من برعكس، خواستم قال قضيه را بكند و راحتم كند. آمپول بي‌حسي را زد. گفت حيف است، اين جلسه عصب را مي‌كشم و جلسه ديگر كه اينجا مي‌آيم پرش مي‌كنم. سال‌ها برايت دندان مي‌شود. هفته‌اي يك روز مي‌آمد و معمولا به راحتي و بدون جر و بحث دندان مي‌كشيد. نوبت من كه شده بود انگار ويرش گرفته بود دندان مرا حفظ كند. خنده‌ام گرفت. توي چشم‌هايش نگاه كردم، عسلي بودند رنگ چشم‌هاي مادرم. آمپول هنوز اثر نكرده بود. به راحتي مي‌توانستم حرف بزنم. زدم. اما او باورش نشد. فكر كرد شوخي مي‌كنم. ظاهرا قيافه‌ام به رغم درد دندان، شاداب‌تر و خندان‌تر از آن بود كه بشود باور كرد به زودي اعدام خواهد شد». بهمن بازرگاني توانايي نويسندگي دارد. با این‌که خاطراتش راوی اول شخص دارد، اما روايتش از من فاصله مي‌گيرد. بازرگانی با فاصله از منِ خود سخن مي‌گويد. جمله «به زودي اعدام خواهد شد»، نمونه‌اي از اين فاصله‌گيري است. او نَه درباره خودش اغراق مي‌كند و نَه ديگران را تخفيف مي‌دهد. سعي مي‌كند راوي صادق و واقع‌گراي نسل خود باشد، حتي نظرات منفي خود را در قالبي هنرمندانه با طنز و مطايبه بيان مي‌كند: «شب‌ها هم بعضي مواقع نمايش و سياه‌كاري بود. مسعود رجوي يك بار ادعا كرد كه بلد است هيپنوتيزم كند بي‌آن‌كه طرف متوجه بشود. با انگشتانش كه آلوده به دوده لوله بخاري بود به بهانه هيپنوتيزم صورت طرف را سياه كرد. آخرسر طرف فهميد كه هيپتوتيزمي در كار نيست، سياهش كرده‌اند. رجوي اگر قاتي سياست نمي‌شد، شومن بااستعدادي مي‌شد». اين يعني هنر روايت. هنري كه با آن حنيف‌نژاد را كالبدشكافي مي‌كند؛ هم ستايشش مي‌كند و هم به نقدش مي‌پردازد. بازرگانی مرعوب هيچ‌كس نيست، حتي خودش. از خودش قهرمان نمي‌سازد. از كارها و ماموريت‌ها و گروه‌هايي كه زير نظرش آموزش ديده‌اند چنان به راحتي حرف مي‌زند كه اگر فضا و موقعيت و خوف حاكم بر آن زمان را ناديده بگيريد انگار بازرگانی دارد یک داستان ساده سياسي را روايت مي‌كند. در كتك‌خوردن‌هايش هم راه به اغراق نمي‌برد و با گفتن اين‌كه تا نوبت بازجويي به او برسد همه اطلاعات لو رفته بود، واقعيت موقعيت خودش را بازگو مي‌كند. اما حنيف‌نژاد براي او از جنم ديگري است. حنيف‌نژاد بايد آدمي حيرت‌انگيز بوده باشد كه بازرگاني اين چنين روایتش مي‌كند: «در نهضت آزادي دو نفر به نحوي سمت آموزش بر من داشتند؛ محمد غرضي و پرويز يعقوبي. روابط نهضت خيلي گل ‌و گشاد بود و اصلا قابل مقايسه با چيزي نبود كه محمد حنيف‌نژاد به راه انداخت. نهضت مخفي‌كاري مي‌كرد ولي شل و ول بود. چيزي كه محمد حنيف‌نژاد به راه انداخت و مربوط به يك آدم مصمم به مبارزه بود كه مي‌خواهد فقط مبارزه كند. اين يك جنم ديگر بود كه من را جذب كرد». شخصيت محمد حنيف‌نژاد و سعيد محسن دو ضلع سازمان مجاهدين خلق‌اند و ضلع سومش مي‌تواند بهمن بازرگانی باشد. حنيف‌نژاد، تركيبي از تئوري و عمل بود و بازرگانی بيش از هر چيز به تئوري باور داشت. اما بازرگانی چون وسعت دانش مذهبي‌اش به پاي ديگران نمي‌رسید در نظريه‌پردازي جايگاه ويژه‌اي در انتظارش نبود. البته معلوم است كه بازرگانی دغدغه رهبري و مديريت نيز نداشته است. حتي مسئوليت گروه سياسي سازمان را نيز قرار بود به سعيد محسن بدهند که او نمي‌پذيرد و بازرگانی جايش را مي‌گیرد. در روند كار سازمان كه نياز به مسائل تئوريك بود و ترجمه آثار كشورهايی كه مبارزات سياسي را پشت سر گذارده‌اند، او نقش پررنگ‌تری ايفا مي‌كند. حنيف‌نژاد معتقد است براي مبارزه بايد از دانش ماركسيست‌ها سود جست و در كنار باورهاي مذهبي عليه رژيم مبارزه كرد. در اينجا بهمن بازرگانی كه نگاهي ماترياليستي دارد بيشتر به كار سازمان مي‌آيد. با خواندن كتاب «زمان بازيافته» به نكات حيرت‌انگیزي پي مي‌بریم و آن چيزي نيست جز درك اين موضوع كه عطش غريبي در كميته مركزي سازمان براي يادگيري وجود داشته است و اين يادگيري يا در مسائل تئوريك خودش را نشان مي‌دهد يا در شيوه مبارزه. خواندن، ناخواسته همه چيز را دگرگون مي‌كند. قبل از آن‌كه خود بفهمي، منِ قديمي‌ات از دست رفته است و بازنمي‌گردد. اما سويه ديگرِ خواندن شعف است، شعف از كشف دنياي جديد. بازرگانی و نسل او پُر از شور مبارزه و شعف بوده‌اند، چراكه باور داشته‌اند مي‌توان دنيا را تغيير داد و اين نظريه اگر هم براي برخي حتي خود كنوني بازرگانی توهم باشد، هم‌چنان توان و شور خلق مي‌كند. طنز كتاب «زمان بازيافته»، كه از خشونت و شعارهاي انقلابي تُهي است از همين جا نشأت مي‌گيرد. نسل بهمن بازرگانی شيفته زندگي‌اند و شيفتگان زندگي همواره دنبال تغيير و ارتقاي زندگي‌اند. روايت آدم‌ها در «زمان بازيافته» قالبي و كليشه‌اي نيست. آدم‌هایي در این خاطرات روايت مي‌شوند كه نمونه‌شان اين روزها فراوان است اما وجود چنين آدم‌هايي در آن روزها حيرت‌انگيز بوده است: «ح به حنيف پيشنهاد كرده بود كه سازمان در عمليات ساخت‌‌وساز او در تبريز سرمايه‌گذاري كند. از آن پس قرار شد كه بخشي از كرايه خانه و خورد و خوراك‌مان تا آنجا كه ممكن است از حقوق افسري عسگري‌زاده تأمين شود و من بيشتر حقوقم را به «ح» بدهم جهت سرمايه‌گذاري تا در وقت ضرورت با سود آن به سازمان پس بدهد. پس از دستگيري ما حنيف در سلول به من گفت به رغم آن‌كه پس از ضربه اول شهريور و دستگيری‌ شماها ما پول لازم داشتيم اما «ح» يك ريال هم از آن پول‌هايي كه من داده بودم يا تو به او داده بودي پس نداد. «ح» پس از دستگيري حنيف‌نژاد دستگير شد. وقتي كه بازجو گفته بود تو پول سازمان را بالا كشيده‌اي، جواب داده بود، خب اين‌كه به نفع شماست».

بهمن بازرگانی در روايتش از سازمان تلاش مي‌كند تا درباره حنيف‌نژاد و سازمان چيزي بگويد كه منصفانه و واقع‌گرايانه باشد. از اين منظر نقطه طلايي خاطراتش اين تكه است: «مجاهدين و حنيف در رأس آنها، نَه مذهبي سنتي بودند نَه مذهبي مدرن (مثل شريعتي يا بازرگان.) براي مجاهدين و حنيف نقش سازمان در دگرگوني انقلابي جامعه نقش اساسي بود و مذهب يا ايدئولوژي بدون سازمان ارزش انقلابي نداشت، درست مثل دوران حسن صباح. خارج از تشكيلات اسماعيلیه چيزي نبود كه با استناد به آن بشود گفت كه پيغمبر اين‌طوري گفته، قرآن اين‌طوري گفته يا شيوخ متفكر اسلامي اين حرف‌ها را زده‌اند. آن‌ها معتقد بودند اين‌ها ظاهر قضيه است و باطن قضيه چيز ديگري است كه فقط او مي‌داند». به‌تعبیرِ بازرگانی مجاهدين يك جريان باطني بود که مي‌گفتند بايد معناهاي ظاهري را كنار گذاشت، باطن آن چيزي است كه تشكيلات و رهبري سازمان مي‌گويد.«زمان بازيافته»، خاطرات سياسي بهمن بازرگان، روايتي خلاقانه است از بخشی از تاريخ معاصر ما كه حتما اميرهوشنگ افتخاری‌راد، در آن نقش بسيار مهمي دارد.
زمان بازيافته / خاطرات سیاسی بهمن بازرگانی / امیرهوشنگ افتخاری‌راد / نشر اختران

باوري وجود دارد كه هر آنچه هست، هماني است که بايد باشد اما گاه نشانه‌ها خلاف اين را ثابت مي‌‌کنند. اگر بهمن بازرگاني مي‌خواست آدم ديگري مي‌شد، شايد آدمي از جنس نويسنده/روشنفكرانِ زمانه خودش. نوشتن نقد بر داستانی از خسرو دوامي و داستان كوتاهي در سرآغاز همين كتاب و روايتي از زندگي‌اش كه اين نوشتن را نوعي تعهد و تكليف مي‌داند در قبال دوقلوهاي خودش. اين تنها چيزهایي نيست كه نشان مي‌دهد بازرگاني از جَنم ديگري است. از همه بيشتر صراحت و جسارت رودرروشدن با خود است كه از او انساني هنرمند مي‌سازد، نَه هم‌چون بسیاری از آدم‌هاي سياسي كه كيش شخصيت دارند و جهان را از دريچه تنگ نگاه خود مي‌بينند. آدم‌هايی از اين جنس كه دوست دارند بقيه با احترام به آنان را بنگرند. بازرگانی اين نگاه را به سخره مي‌گيرد و بعد از روايت داستان واقعي زندگي «رضاخان ده ‌تير» در تبريز اين‌گونه نتيجه‌گيري مي‌كند: «من نمي‌دانم براي رضاخان ده تيرِ آن هنگام كه در خيابان مي‌خراميد و توجه احترام‌آميز آميخته با ترس عابرين را برمي‌انگيخت چه احساسي دست می‌داد. من اما اين احساس را پيش از 30 سالگي‌ام حس كردم، در آن سال‌هاي 50 تا 54 توي زندان: دختر و پسرهايي كه با هر زحمتي و به هر وسيله‌اي مي‌توانستند به ملاقات زنداني‌ها بيايند همان جوري نگاهمان مي‌كردند. به‌عنوان موجوداتي نيمه‌مقدس. افراد مختلف در مقابل نگاه‌هاي شيفته واكنش‌هاي مختلف نشان مي‌دهند. برخي به آن معتاد مي‌شوند. رجوي را مي‌توان مثال زد. من اما به ياد رضاخان ده تیر مي‌افتم». اين نگرش شاهد مدعايي است كه باور دارد بهمن بازرگانی از جَنم نويسنده-‌روشنفكر است. او با زيركي و بدون دادن گزكي به دست خواننده تيزبين سياسي مجسمه رجوي را كله‌پا مي‌كند. همان رجوي كه از طریق حسين روحانی از مشهد به تهران مي‌آيد و زير نظر بهمن بازرگانی براي راهيابي به كميته مركزي سازمان مجاهدين خلق آموزش مي‌بيند. جالب اينكه نام سازمان مجاهدين خلق در زندان انتخاب مي‌شود، در همان سال 1350 كه اعضاي كميته مركزي آن دستگير و زنداني مي‌شوند. در همان زندان که سردارانی نجنگيده شكست خورده بودند، پرنده‌هايي كه نپريده با سنگي رهيده از قلاب به زمين فرو غلتيده بودند. اين شكست نَه از جنس شكست‌هاي ديگر بود: «شكست سرنوشت محتوم ما بود، در تقدير ما بود. منظور ما از بررسي علل شكست‌مان اين بود كه وضعيت ما در مقطع سال پنجاه و با توجه به اينكه مي‌خواستيم در جريان جشن‌هاي دوهزارو پانصد ساله با چند اقدام بزرگ اعلام موجوديت كنيم با دستگيري غيرمنتظره‌مان، در اين زمينه كاملا ناموفق بوديم و به‌اصطلاح در موضع آش ‌نخورده و دهان سوخته بوديم». در همين دوران، با اينكه اعضای كميته مركزي انتظار حكم اعدام را دارند اما از پاي نمي‌نشيند و در چرايي شكست‌شان جلسه مي‌گذارند و نظر مي‌دهند. ضعف خود را آسيب‌شناسي مي‌كنند و از غفلت‌هاي خود در برابر دستگاه ساواك پرده برمي‌دارند. به ‌نظر مي‌آيد با آن‌كه آنان همگي شجاع و جان‌بركف بوده‌اند ولي براي مبارزه شجاعت و مقاومت و حتي تئوري كفايت نمي‌كند. درك نقاط قدرت دشمن از اهمیت ويژه‌اي برخوردار است. پس بايد اين تجربیات را حتي به‌ شكل وصيت‌نامه‌ حزبي به اعضاي بيرون از زندان انتقال داد تا از آن استفاده كنند. هركس به زعم خود و وسعت توانايي‌اش: بهمن بازرگانی، بديع‌زادگان، سعيد محسن، حنيف‌نژاد، رجوي، علي ميهن‌دوست، ناصر صادق و محمد بازرگانی و دیگران. بهمن بازرگانی با روايت آن روزهاي زندان نشان مي‌دهد چيزي به‌نام ترس از مرگ در بين زندانيان وجود ندارد. از فضاي يأس خبري نيست، بُريده‌ها اندك‌اند. شاید يكي از دلايل آن جواني باشد. اعضاي كميته مركزي سن‌شان بين 23 تا 31 سال و مسعود رجوي كوچك‌ترين آنان 23 ساله‌ است. بزرگ‌ترين‌شان بديع‌زادگان 31 سال دارد. اين گروه جوان آرمان‌گرا تنها چيزي كه احساس نمي‌كند، بوي مرگ است و دشمنان آنان رژيم شاهنشاهي و دستگاه ساواك، بعد از دستگيري گسترده اعضاي مجاهدين و برگزاري موفقيت‌آميز جشن‌هاي دوهزارو پانصد ساله چنان نخوتي دارند كه هرگز به مخيله‌شان هم خطور نمي‌كند هشت سال بعد، فقط هشت سال، اين پيكره عظيم و خوفناك هم‌چون استخوان پوك فرو خواهد ريخت. زندان هم‌چون سفر است. درون آدمي را برون مي‌ريزد. بهمن بازرگانی بدون آن‌كه نيتي در بازگويي درون خود در آن دوران داشته باشد، درون خود را اين‌گونه برملا مي‌كند: «دندانپزشك اصرار داشت عصب دندانم را بكشد و پر كند. من برعكس، خواستم قال قضيه را بكند و راحتم كند. آمپول بي‌حسي را زد. گفت حيف است، اين جلسه عصب را مي‌كشم و جلسه ديگر كه اينجا مي‌آيم پرش مي‌كنم. سال‌ها برايت دندان مي‌شود. هفته‌اي يك روز مي‌آمد و معمولا به راحتي و بدون جر و بحث دندان مي‌كشيد. نوبت من كه شده بود انگار ويرش گرفته بود دندان مرا حفظ كند. خنده‌ام گرفت. توي چشم‌هايش نگاه كردم، عسلي بودند رنگ چشم‌هاي مادرم. آمپول هنوز اثر نكرده بود. به راحتي مي‌توانستم حرف بزنم. زدم. اما او باورش نشد. فكر كرد شوخي مي‌كنم. ظاهرا قيافه‌ام به رغم درد دندان، شاداب‌تر و خندان‌تر از آن بود كه بشود باور كرد به زودي اعدام خواهد شد». بهمن بازرگاني توانايي نويسندگي دارد. با این‌که خاطراتش راوی اول شخص دارد، اما روايتش از من فاصله مي‌گيرد. بازرگانی با فاصله از منِ خود سخن مي‌گويد. جمله «به زودي اعدام خواهد شد»، نمونه‌اي از اين فاصله‌گيري است. او نَه درباره خودش اغراق مي‌كند و نَه ديگران را تخفيف مي‌دهد. سعي مي‌كند راوي صادق و واقع‌گراي نسل خود باشد، حتي نظرات منفي خود را در قالبي هنرمندانه با طنز و مطايبه بيان مي‌كند: «شب‌ها هم بعضي مواقع نمايش و سياه‌كاري بود. مسعود رجوي يك بار ادعا كرد كه بلد است هيپنوتيزم كند بي‌آن‌كه طرف متوجه بشود. با انگشتانش كه آلوده به دوده لوله بخاري بود به بهانه هيپنوتيزم صورت طرف را سياه كرد. آخرسر طرف فهميد كه هيپتوتيزمي در كار نيست، سياهش كرده‌اند. رجوي اگر قاتي سياست نمي‌شد، شومن بااستعدادي مي‌شد». اين يعني هنر روايت. هنري كه با آن حنيف‌نژاد را كالبدشكافي مي‌كند؛ هم ستايشش مي‌كند و هم به نقدش مي‌پردازد. بازرگانی مرعوب هيچ‌كس نيست، حتي خودش. از خودش قهرمان نمي‌سازد. از كارها و ماموريت‌ها و گروه‌هايي كه زير نظرش آموزش ديده‌اند چنان به راحتي حرف مي‌زند كه اگر فضا و موقعيت و خوف حاكم بر آن زمان را ناديده بگيريد انگار بازرگانی دارد یک داستان ساده سياسي را روايت مي‌كند. در كتك‌خوردن‌هايش هم راه به اغراق نمي‌برد و با گفتن اين‌كه تا نوبت بازجويي به او برسد همه اطلاعات لو رفته بود، واقعيت موقعيت خودش را بازگو مي‌كند. اما حنيف‌نژاد براي او از جنم ديگري است. حنيف‌نژاد بايد آدمي حيرت‌انگيز بوده باشد كه بازرگاني اين چنين روایتش مي‌كند: «در نهضت آزادي دو نفر به نحوي سمت آموزش بر من داشتند؛ محمد غرضي و پرويز يعقوبي. روابط نهضت خيلي گل ‌و گشاد بود و اصلا قابل مقايسه با چيزي نبود كه محمد حنيف‌نژاد به راه انداخت. نهضت مخفي‌كاري مي‌كرد ولي شل و ول بود. چيزي كه محمد حنيف‌نژاد به راه انداخت و مربوط به يك آدم مصمم به مبارزه بود كه مي‌خواهد فقط مبارزه كند. اين يك جنم ديگر بود كه من را جذب كرد». شخصيت محمد حنيف‌نژاد و سعيد محسن دو ضلع سازمان مجاهدين خلق‌اند و ضلع سومش مي‌تواند بهمن بازرگانی باشد. حنيف‌نژاد، تركيبي از تئوري و عمل بود و بازرگانی بيش از هر چيز به تئوري باور داشت. اما بازرگانی چون وسعت دانش مذهبي‌اش به پاي ديگران نمي‌رسید در نظريه‌پردازي جايگاه ويژه‌اي در انتظارش نبود. البته معلوم است كه بازرگانی دغدغه رهبري و مديريت نيز نداشته است. حتي مسئوليت گروه سياسي سازمان را نيز قرار بود به سعيد محسن بدهند که او نمي‌پذيرد و بازرگانی جايش را مي‌گیرد. در روند كار سازمان كه نياز به مسائل تئوريك بود و ترجمه آثار كشورهايی كه مبارزات سياسي را پشت سر گذارده‌اند، او نقش پررنگ‌تری ايفا مي‌كند. حنيف‌نژاد معتقد است براي مبارزه بايد از دانش ماركسيست‌ها سود جست و در كنار باورهاي مذهبي عليه رژيم مبارزه كرد. در اينجا بهمن بازرگانی كه نگاهي ماترياليستي دارد بيشتر به كار سازمان مي‌آيد. با خواندن كتاب «زمان بازيافته» به نكات حيرت‌انگیزي پي مي‌بریم و آن چيزي نيست جز درك اين موضوع كه عطش غريبي در كميته مركزي سازمان براي يادگيري وجود داشته است و اين يادگيري يا در مسائل تئوريك خودش را نشان مي‌دهد يا در شيوه مبارزه. خواندن، ناخواسته همه چيز را دگرگون مي‌كند. قبل از آن‌كه خود بفهمي، منِ قديمي‌ات از دست رفته است و بازنمي‌گردد. اما سويه ديگرِ خواندن شعف است، شعف از كشف دنياي جديد. بازرگانی و نسل او پُر از شور مبارزه و شعف بوده‌اند، چراكه باور داشته‌اند مي‌توان دنيا را تغيير داد و اين نظريه اگر هم براي برخي حتي خود كنوني بازرگانی توهم باشد، هم‌چنان توان و شور خلق مي‌كند. طنز كتاب «زمان بازيافته»، كه از خشونت و شعارهاي انقلابي تُهي است از همين جا نشأت مي‌گيرد. نسل بهمن بازرگانی شيفته زندگي‌اند و شيفتگان زندگي همواره دنبال تغيير و ارتقاي زندگي‌اند. روايت آدم‌ها در «زمان بازيافته» قالبي و كليشه‌اي نيست. آدم‌هایي در این خاطرات روايت مي‌شوند كه نمونه‌شان اين روزها فراوان است اما وجود چنين آدم‌هايي در آن روزها حيرت‌انگيز بوده است: «ح به حنيف پيشنهاد كرده بود كه سازمان در عمليات ساخت‌‌وساز او در تبريز سرمايه‌گذاري كند. از آن پس قرار شد كه بخشي از كرايه خانه و خورد و خوراك‌مان تا آنجا كه ممكن است از حقوق افسري عسگري‌زاده تأمين شود و من بيشتر حقوقم را به «ح» بدهم جهت سرمايه‌گذاري تا در وقت ضرورت با سود آن به سازمان پس بدهد. پس از دستگيري ما حنيف در سلول به من گفت به رغم آن‌كه پس از ضربه اول شهريور و دستگيری‌ شماها ما پول لازم داشتيم اما «ح» يك ريال هم از آن پول‌هايي كه من داده بودم يا تو به او داده بودي پس نداد. «ح» پس از دستگيري حنيف‌نژاد دستگير شد. وقتي كه بازجو گفته بود تو پول سازمان را بالا كشيده‌اي، جواب داده بود، خب اين‌كه به نفع شماست».

بهمن بازرگانی در روايتش از سازمان تلاش مي‌كند تا درباره حنيف‌نژاد و سازمان چيزي بگويد كه منصفانه و واقع‌گرايانه باشد. از اين منظر نقطه طلايي خاطراتش اين تكه است: «مجاهدين و حنيف در رأس آنها، نَه مذهبي سنتي بودند نَه مذهبي مدرن (مثل شريعتي يا بازرگان.) براي مجاهدين و حنيف نقش سازمان در دگرگوني انقلابي جامعه نقش اساسي بود و مذهب يا ايدئولوژي بدون سازمان ارزش انقلابي نداشت، درست مثل دوران حسن صباح. خارج از تشكيلات اسماعيلیه چيزي نبود كه با استناد به آن بشود گفت كه پيغمبر اين‌طوري گفته، قرآن اين‌طوري گفته يا شيوخ متفكر اسلامي اين حرف‌ها را زده‌اند. آن‌ها معتقد بودند اين‌ها ظاهر قضيه است و باطن قضيه چيز ديگري است كه فقط او مي‌داند». به‌تعبیرِ بازرگانی مجاهدين يك جريان باطني بود که مي‌گفتند بايد معناهاي ظاهري را كنار گذاشت، باطن آن چيزي است كه تشكيلات و رهبري سازمان مي‌گويد.«زمان بازيافته»، خاطرات سياسي بهمن بازرگان، روايتي خلاقانه است از بخشی از تاريخ معاصر ما كه حتما اميرهوشنگ افتخاری‌راد، در آن نقش بسيار مهمي دارد.
زمان بازيافته / خاطرات سیاسی بهمن بازرگانی / امیرهوشنگ افتخاری‌راد / نشر اختران

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها