چه باغی در چنین خزانی
فرزانه طاهري
آسمان کاري با دل آدمها ندارد. امروز 27 بهمن 97 مثل روز اول عيد بود. آبي با ابرهاي تپل سفيد و کوههايي که به برف نشسته ميدرخشيدند. بعد آدم يادش ميآيد. اول از همه عکس آن زن جوان و فرزند خردسالش بر باند فرودگاه، در انتظار آنهمه جوان قرباني تروريزم- کور نميگويم چون نميشود که بينا باشد- و کلي چيزها که بايد از آسمان منفکمان کند. قاعدتا.
هنوز بيخبرم که در ساعت شش صبح به وقت پاريس قلب دوست نازنين يگانهاي در «آرامکده»ي آنجا ديگر از تپيدن ميماند. «آرامکده» جايي است که وقتي از درمان نوميد ميشوند آدمها را ميگذارند آنجا و فقط با مرفين تا آخرين تپش قلب همراهيشان ميکنند. فقط تسکين است و درماني نيست. وقتي شنيدم در آرامکده است، مثل ديوانهها در تلگرام که پيشتر توش برايم نوشته بود «از رو ميبرمش» و «دردم باز خودش را برايم لوس کرده» برايش همينطور نوشتم و نوشتم، هرچند ميدانستم ديگر حتي توان برداشتن گوشياش را هم ندارد. اما نشستم تا آن دو «تيک»
سبز را ببينم.
آخر انگار يک سال هم نشد از تشخيص بيمارياش، آن سرطان پانکراس پيشرفته، براي همين باور نميشود کرد. فرنگيس حبيبي نازنينم را تابستان ديدم، هنوز شيميدرماني را شروع نکرده بود. يکبار در بيمارستان و باري ديگر در حياط زيباي خانهاش با درختان ميوه و گلهاي زيبايي که کاشته بود و به جان پرورده بود. بردمان طبقه بالا و سفالهاي تازه را که ساخته بود نشان من و دوستي ديگر داد که از لندن آمده بود. اسباببازيهاي نوه عزيزش همهجا پروپخش بود و از او که گفت، چشمان زيبايش برق زد. چندسال بود کار سفال ميکرد، بيشتر از وقتي که از رياست بخش فارسي راديو فرانسه بازنشسته شد. قرار بود نمايشگاهش بهار باشد، نمايشگاهي گروهي، بهاري که در راه است و او نيست. اما کتابش را ديد. نتوانست در رونمايي آن در چند روز پيش شرکت کند، اما کتاب را ديد. اميدوارم به فارسي ترجمه شود تا ما هم بخوانيم که با آن درک عميق و دانش و مهر که در او سراغ دارم و آن نادر همدلي و درک صادقانه و عشقي که به وطنش داشت حتما بسي
خواندني است.
دوستيِ او برايم زيبا بود. هرگز صداي گرمِ هميشه انگار بغضآلودش را از ياد نميبرم در آن پاييز 78 که برنامهاي داشت به نام باغ ايراني اما در شروع آن قسمت گفت که چه باغي وقتي چنين خزاني بر جهان تاخته است. از ياد نميبرمش که چه با ولع دنبال ميکرد ادبيات داستاني معاصر داخل کشور را و براي سوغاتي هيچوقت هيچ نميخواست جز داستان و رمان ايراني. و از ياد نميبرم آنهمه پژوهشها که در اين باب کرد. از ياد نميبرم تلاشهايش را در مشارکت در پروژهاي که بنياد گلشيري هم براي کمک به بازسازي بم در آن شرکت داشت. و از ياد نميبرم که سالهايسال چهارشنبهسوري در حياط خانهاش با کلي آدم برپا بود و يکبار من هم تصادفا بودم و از ديدن آنهمه جوان که آنجا دنيا آمده بودند و فارسي را با لهجه حرف ميزدند و از ايران کوچولويي که آنجا ساخته بود کيف کردم.
بيش از همه اما در اين لحظه عکسهايي پيش چشمم ميآيد که در خانه ويدا حاجبي گرفتيم. سهتايي کلههاي سفيدمان را چسبانديم به هم و هي خنديديم و هي عکس گرفتيم. ويدا که رفت، يکسالواندي پيش، انگار تکهاي بزرگ از او را کند و با خود برد. خيلي به هم نزديک بودند. سالهايسال، از سالهاي کنفدراسيون
به گمانم.
يادش با پژوهشها و سفالها و کتابش، با آرامش عميق و نگاه منصفانه و مهربانش، با دوستياش و ياوربودن هميشگياش زنده ميماند. اما غيبتش و قطعشدن اين حيات زيبا هم داغي است که ميماند. از صميم قلب به تمام خانوادهاش و بهويژه برادرش، مترجم بزرگ سروش حبيبي، تسليت ميگويم.
آسمان کاري با دل آدمها ندارد. امروز 27 بهمن 97 مثل روز اول عيد بود. آبي با ابرهاي تپل سفيد و کوههايي که به برف نشسته ميدرخشيدند. بعد آدم يادش ميآيد. اول از همه عکس آن زن جوان و فرزند خردسالش بر باند فرودگاه، در انتظار آنهمه جوان قرباني تروريزم- کور نميگويم چون نميشود که بينا باشد- و کلي چيزها که بايد از آسمان منفکمان کند. قاعدتا.
هنوز بيخبرم که در ساعت شش صبح به وقت پاريس قلب دوست نازنين يگانهاي در «آرامکده»ي آنجا ديگر از تپيدن ميماند. «آرامکده» جايي است که وقتي از درمان نوميد ميشوند آدمها را ميگذارند آنجا و فقط با مرفين تا آخرين تپش قلب همراهيشان ميکنند. فقط تسکين است و درماني نيست. وقتي شنيدم در آرامکده است، مثل ديوانهها در تلگرام که پيشتر توش برايم نوشته بود «از رو ميبرمش» و «دردم باز خودش را برايم لوس کرده» برايش همينطور نوشتم و نوشتم، هرچند ميدانستم ديگر حتي توان برداشتن گوشياش را هم ندارد. اما نشستم تا آن دو «تيک»
سبز را ببينم.
آخر انگار يک سال هم نشد از تشخيص بيمارياش، آن سرطان پانکراس پيشرفته، براي همين باور نميشود کرد. فرنگيس حبيبي نازنينم را تابستان ديدم، هنوز شيميدرماني را شروع نکرده بود. يکبار در بيمارستان و باري ديگر در حياط زيباي خانهاش با درختان ميوه و گلهاي زيبايي که کاشته بود و به جان پرورده بود. بردمان طبقه بالا و سفالهاي تازه را که ساخته بود نشان من و دوستي ديگر داد که از لندن آمده بود. اسباببازيهاي نوه عزيزش همهجا پروپخش بود و از او که گفت، چشمان زيبايش برق زد. چندسال بود کار سفال ميکرد، بيشتر از وقتي که از رياست بخش فارسي راديو فرانسه بازنشسته شد. قرار بود نمايشگاهش بهار باشد، نمايشگاهي گروهي، بهاري که در راه است و او نيست. اما کتابش را ديد. نتوانست در رونمايي آن در چند روز پيش شرکت کند، اما کتاب را ديد. اميدوارم به فارسي ترجمه شود تا ما هم بخوانيم که با آن درک عميق و دانش و مهر که در او سراغ دارم و آن نادر همدلي و درک صادقانه و عشقي که به وطنش داشت حتما بسي
خواندني است.
دوستيِ او برايم زيبا بود. هرگز صداي گرمِ هميشه انگار بغضآلودش را از ياد نميبرم در آن پاييز 78 که برنامهاي داشت به نام باغ ايراني اما در شروع آن قسمت گفت که چه باغي وقتي چنين خزاني بر جهان تاخته است. از ياد نميبرمش که چه با ولع دنبال ميکرد ادبيات داستاني معاصر داخل کشور را و براي سوغاتي هيچوقت هيچ نميخواست جز داستان و رمان ايراني. و از ياد نميبرم آنهمه پژوهشها که در اين باب کرد. از ياد نميبرم تلاشهايش را در مشارکت در پروژهاي که بنياد گلشيري هم براي کمک به بازسازي بم در آن شرکت داشت. و از ياد نميبرم که سالهايسال چهارشنبهسوري در حياط خانهاش با کلي آدم برپا بود و يکبار من هم تصادفا بودم و از ديدن آنهمه جوان که آنجا دنيا آمده بودند و فارسي را با لهجه حرف ميزدند و از ايران کوچولويي که آنجا ساخته بود کيف کردم.
بيش از همه اما در اين لحظه عکسهايي پيش چشمم ميآيد که در خانه ويدا حاجبي گرفتيم. سهتايي کلههاي سفيدمان را چسبانديم به هم و هي خنديديم و هي عکس گرفتيم. ويدا که رفت، يکسالواندي پيش، انگار تکهاي بزرگ از او را کند و با خود برد. خيلي به هم نزديک بودند. سالهايسال، از سالهاي کنفدراسيون
به گمانم.
يادش با پژوهشها و سفالها و کتابش، با آرامش عميق و نگاه منصفانه و مهربانش، با دوستياش و ياوربودن هميشگياش زنده ميماند. اما غيبتش و قطعشدن اين حيات زيبا هم داغي است که ميماند. از صميم قلب به تمام خانوادهاش و بهويژه برادرش، مترجم بزرگ سروش حبيبي، تسليت ميگويم.