|

بهمن انقلاب به راه افتاده بود

صادق زیباکلام . استاد دانشگاه تهران

حکومت محمدرضا شاه پهلوی و دلایل سقوط او، داستان فیلم‌ها و نمایش‌های بسیاری بعد از انقلاب بوده است. کتاب‌های زیادی هم در این‌باره نوشته شده، اما اگر از بسیاری از ایرانیان پرسیده شود چرا شاه رفت، دست‌کم پاسخ دقیقی نمی‌توانند ارائه دهند. واکاوی عملکرد اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی حکومت ایران در دوران محمدرضا شاه، مجال جداگانه‌ای می‌طلبد. مسئله اصلی از نظر نگارنده این بود که به‌قول انگلیسی‌ها، جامعه ایران به حکومت دوران پهلوی دوم، «attachment» به حکومت نداشت؛ یعنی هیچ‌گونه وابستگی اجتماعی و تعلق‌خاطری به رژیم احساس نمی‌کرد. این نقیصه در چند دهه به‌تدریج خود را نشان داد. در اعتراضات اولیه که به بهانه‌های مختلف در ایران به راه می‌افتاد، جمعیت محدودی به خیابان می‌آمدند و از جمع‌های صدهاهزارنفری خبری نبود. در حکومت شاه پنج هزار زندانی سیاسی وجود داشت و موتور محرک انقلاب، همین تحصیل‌کرده‌ها، نویسندگان و روحانیون شدند. ‌باتوجه به رشد آرام اعتراضات و مخالفت‌ها البته باید نتیجه گرفت عنصر ضدیت با رژیم از قبل وجود داشته است. وقتی مرحوم تختی از دنیا رفت، ده‌هاهزار نفر برای تشییع جنازه‌ این قهرمان ملی جمع شدند. اسفند 45 وقتی مرحوم مصدق از دنیا رفت، ده‌هاهزار نفر برای خاکسپاری او گرد هم آمدند. این نشانه‌ها چه چیزی را به ما می‌گویند؟ نارضایتی زیادی نسبت به شاه در بطن جامعه وجود دارد. با این حال ایالات متحده، ارکان رژیم و حتی مخالفان او، شاه را مستحکم می‌دانستند. حتی در سال56، کورسوی امیدی به نتیجه‌گرفتن اعتراضات در سال 57 وجود نداشت. حتی پس از واقعه 17شهریور57 که روند اعتراضات سیر صعودی داشت، اگر هرکسی از ما پیش‌بینی می‌کردیم که پنج ماه بعد رژیم سقوط می‌کند، مردم می‌گفتند فرد گوینده حتما عقل خود را از دست داده است! به هر حال از عنصر مخالفان اعم از چپ‌ها، مذهبی‌ها، نیروهای ملی و از همه مهم‌تر امام (ره) نمی‌توان غفلت کرد اما فراموش نکنیم احساس قدرتمند بودن رژیم، کاملا وجود داشت. محمدرضا پهلوی نه در سال55 و نه سال 45 از وجود جریانات مذهبی، مذهب، اسلام و روحانیون احساس خطر نمی‌کرد. بنابراین دلیلی نداشت بخواهد تیشه به ریشه آنها بزند. گفتن این حرف به این معنا نیست که شاه مذهبی بود؛ حاشا و کلا. ژنرال «سیسی» در مصر با «اخوان» مبارزه می‌کند چون آن را تهدید می‌داند، اما شاه، مذهب را تهدید برای خود نمی‌دانست. البته من معتقدم اشتباه فکر می‌کرد، اما خودمان را جای رژیم می‌گذاریم؛ او اما نسبت به افراد خاصی که رژیم را به چالش می‌کشیدند نگران بود حالا این فرد یا جریان می‌توانست امام، دکتر شریعتی، سازمان مجاهدین خلق یا مجاهدین انقلاب یا مهندس مهدی بازرگان باشد. دستگاه امنیتی، مبارزه با این مجموعه‌های غیر شبیه به هم را آغاز کرد، نهضت آزادی را تعطیل، امام را تبعید و تنها حزب موجود را رستاخیز اعلام کرد. او پیش از اینها از حزب ‌توده می‌ترسید و بعد از کودتای 28مرداد این حزب را سرکوب کرد بعد هم انشعابات آن را زیر ضربه برد. او حتی سال‌های52 و 53 به ‌بعد اجازه نمی‌داد زندانیان سیاسی که محکومیت آنان به اتمام رسیده، آزاد شوند. ساواک معتقد بود دانشجوی دانشگاه تهران را می‌گیریم دو سال زندان می‌رود و بعد که به بیرون از زندان بازگشت، می‌رود چریک فدایی خلق می‌شود، مسلح شده و مخفی می‌شود و حالا با مصیبت باید او را پیدا کرد. در اوین بند بزرگی درست کرده و آنهایی که دوران محکومیت خود را طی کرده بودند، به آنجا می‌بردند و به آنها «ملی‌کش» می‌گفتند.

ساواک به بهانه‌ای برای زندانیان سیاسی که دوره محکومیت خود را طی کرده بودند، قرار بازداشت صادر می‌کرد که مثلا در دوران زندان، فعالیت سیاسی علیه شاه داشتند. اما در سال‌های بعد او خود را کاملا مستحکم فرض می‌کرد و از نیمه‌ دوم سال 55 به‌دلیل همان شکاف مورد اشاره میان تصور خود از حکومت و جامعه، تحت‌تأثیر فضای باز سیاسی مورد نظر کارتر، هم آزادی‌ مطبوعات را افزایش داد و هم زندانیان سیاسی را آزاد کرد. نگارنده نیز تحت‌تأثیر همین فضا در مهر 55 آزاد شدم. چندماه بعد مبارزان مؤتلفه‌ای‌ و روحانیونی مانند آقای کروبی هم مشمول همین فضا شدند؛ امری که در سنوات گذشته مسبوق به سابقه نبود. در اوایل دهه50 تعداد زندانیان سیاسی که به مناسبت 28مرداد و چهارم آبان یا عید نوروز آزاد می‌شدند، به انگشتان یک دست هم نمی‌رسید. اما ناگهان از نیمه ‌دوم 55 فضای سیاسی ایران تغییر کرد. موضوع دیگر به خود شاه باز می‌گشت. او چوب دیکتاتوری خود را خورد. برای کشوری با 32میلیون جمعیت که فقط 30درصد جمعیت آن شهرنشین بودند، پنج‌هزار زندانی سیاسی عدد قابل توجهی است. ده‌ها کتاب سانسورشده یا منتشرنشده، صدها روزنامه توقیف‌شده، شاعرانی که سکوت کرده بودند و... نشان از فضای بسته آن دوران داشت. اما منظور من از دیکتاتوری، همان است که انگلیسی‌ها درباره آن می‌گویند: «دیکتاتورها تنها هستند». شاه تنها بود و تنها ماند. تصور وی این بود که مردم طرفدار ادامه حکومتش هستند؛ کشاورزان به دلیل اصلاحات ارضی، کارگران به سبب شریک‌شدن در سود کارخانجات، روستاییان با حضور سربازان تحصیلکرده در آن مناطق در قالب «سپاه‌دانش»، زنان به دلیل داشتن حق‌ رأی و رفتن به دانشگاه و طبقه متوسط به‌خاطر درآمدهای نفتی که حقوق ماهانه قابل توجهی به آنها می‌داد، همگی از سلطنت حمایت می‌کنند. به نظرم در 13 شهریور 57 بعد از نماز عید فطر و آن راهپیمایی معروف، شکاف میان تصور شاه و واقعیت جامعه خود را نشان داد. نقل شده که شاه با هلیکوپتر، جمعیت سه‌راه‌ضرابخانه تا پیچ‌شمیران را دیده بود. از آن پس، نتوانست بر خود مسلط شود. این را می‌توان در مواضع خارجی‌ها نیز مشاهده کرد. ‌در اینجا به موضوع سوم ورود می‌کنم. 26 دی 57 شاه در فرودگاه در حال ترک کشور، فرماندهانی را می‌بیند که خود را مقابل پای او می‌اندازند تا مانع خروجش از کشور شوند. او در این صحنه گریست. پس از خروج از ایران وی در یکی از معدود گفت‌وگوهای رسانه‌ای خود که با «دیوید فراست» انجام شد، به سؤالی درباره دلایل گریه آن روز و اینکه آیا احساس وفاداری سران ارتشی‌ وی را به این حال انداخته بود؟ ‌ پاسخ می‌دهد سران ارتش و ساواک از من می‌خواستند تا اجازه بازداشت حدود 10هزار نفر از سران و رابط‌های انقلابیون در سراسر کشور را صادر کنم تا دست‌کم اعتصابات بخوابد! فراست می‌پرسد چرا اجازه ندادید؟ می‌گوید من گریه کردم چون آنها نمی‌دانستند کار از این حرف‌ها گذشته بود و تصمیم این بود که من نباشم! همچنین نقل شده که در دیدار پارسونز، سفیر وقت انگلیس در تهران با شاه، او به ساعتش نگاه می‌کند و بعد از جلسه، شاه می‌گوید این رفتار او یعنی زمان رفتن من فرا رسیده است. محمدرضا در 26 دی 57 با تمام وجود معتقد بود آمریکا و انگلیس بنا به‌ دلایلی که نمی‌داند، تصمیم به حذف او گرفته بودند. در 13آبان معروف که در تهران کشتار صورت گرفت، با کوکتل به سفارت انگلیس حمله می‌شود و پلیس و نیروهای خدماتی‌ برای فرونشاندن آتش در صحنه حاضر نمی‌شوند. پارسونز، سفیر بریتانیا بعدازظهر با ناراحتی به دیدار شاه می‌رود. احتمالا انتظار دلجویی داشته اما شاه با پوزخند به او کنایه می‌زند که «کم مانده بود در آتشی که خودتان روشن کرده‌اید بسوزید». سفیر وقت انگلیس نمی‌گوید از شدت عصبانیت از عرف دیپلماتیک خارج می‌شود چراکه شاه در هر ملاقاتی، انواع نیش و کنایه را به او می‌زند. پارسونز در آن روز به شاه پاسخ می‌دهد: «اعلیحضرت هرکسی فکر می‌کند دست دولت ما و مخالفان شما در دست یکدیگر است، جایش تیمارستان است». این ادبیات شاه برای افرادی که در شش‌ماه آخر، با او ملاقات داشتند، آشنا بود. او از هر ایرانی و خارجی می‌پرسد، ماجرای {امام} خمینی چیست؟ «غلامحسین صدیقی»، وزیر کشور مصدق که پیش از شاپور بختیار برای پست نخست‌وزیری دولت موقت دعوت شده اما آن را رد می‌کند، در دیدار با شاه با همین سؤال مواجه شده و پاسخ می‌دهد داستان خمینی نیست، داستان یک پدر و پسر است که کسی به پدر جرئت دروغ‌گفتن نداشت و به پسر، شهامت راست‌گفتن! بله شاه تنها بود و حتی بیماری صعب‌العلاج خود را از ملکه پنهان کرده بود. مجموع اینها سبب شد ارتش هم روحیه سرکوب شدید را نداشته باشد وگرنه مشخص نبود فضای آن روزهای ایران به چه سمت و سویی می‌رفت. در این نوشته به ماجرای فضای باز اواسط دهه 50 اشاره کردم. می‌دانیم کارتر و دموکرات‌ها برنده انتخابات ریاست‌جمهوری آمریکا شدند و مسئله حقوق بشر به‌طور جدی مطرح شد. از سال50 به بعد رژیم شاه به‌عنوان سیاه‌ترین رژیم‌ها نسبت به نقض حقوق بشر در دنیا شناخته می‌شد و نمی‌توان از این واقعیت‌ها فرار کرد، اما معتقدم موتور انقلاب، روحانیون و دانشجویان بودند و اینها نه مشکل اقتصادی داشتند نه رفاهی. به‌مرور کارگران مهاجر به شهرها و روستایی‌ها هم به انقلاب پیوستند، اما مسئله اساسی این است که زمانی به انقلاب پیوستند که به نظر من «بهمن انقلاب» به راه افتاده بود.

حکومت محمدرضا شاه پهلوی و دلایل سقوط او، داستان فیلم‌ها و نمایش‌های بسیاری بعد از انقلاب بوده است. کتاب‌های زیادی هم در این‌باره نوشته شده، اما اگر از بسیاری از ایرانیان پرسیده شود چرا شاه رفت، دست‌کم پاسخ دقیقی نمی‌توانند ارائه دهند. واکاوی عملکرد اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی حکومت ایران در دوران محمدرضا شاه، مجال جداگانه‌ای می‌طلبد. مسئله اصلی از نظر نگارنده این بود که به‌قول انگلیسی‌ها، جامعه ایران به حکومت دوران پهلوی دوم، «attachment» به حکومت نداشت؛ یعنی هیچ‌گونه وابستگی اجتماعی و تعلق‌خاطری به رژیم احساس نمی‌کرد. این نقیصه در چند دهه به‌تدریج خود را نشان داد. در اعتراضات اولیه که به بهانه‌های مختلف در ایران به راه می‌افتاد، جمعیت محدودی به خیابان می‌آمدند و از جمع‌های صدهاهزارنفری خبری نبود. در حکومت شاه پنج هزار زندانی سیاسی وجود داشت و موتور محرک انقلاب، همین تحصیل‌کرده‌ها، نویسندگان و روحانیون شدند. ‌باتوجه به رشد آرام اعتراضات و مخالفت‌ها البته باید نتیجه گرفت عنصر ضدیت با رژیم از قبل وجود داشته است. وقتی مرحوم تختی از دنیا رفت، ده‌هاهزار نفر برای تشییع جنازه‌ این قهرمان ملی جمع شدند. اسفند 45 وقتی مرحوم مصدق از دنیا رفت، ده‌هاهزار نفر برای خاکسپاری او گرد هم آمدند. این نشانه‌ها چه چیزی را به ما می‌گویند؟ نارضایتی زیادی نسبت به شاه در بطن جامعه وجود دارد. با این حال ایالات متحده، ارکان رژیم و حتی مخالفان او، شاه را مستحکم می‌دانستند. حتی در سال56، کورسوی امیدی به نتیجه‌گرفتن اعتراضات در سال 57 وجود نداشت. حتی پس از واقعه 17شهریور57 که روند اعتراضات سیر صعودی داشت، اگر هرکسی از ما پیش‌بینی می‌کردیم که پنج ماه بعد رژیم سقوط می‌کند، مردم می‌گفتند فرد گوینده حتما عقل خود را از دست داده است! به هر حال از عنصر مخالفان اعم از چپ‌ها، مذهبی‌ها، نیروهای ملی و از همه مهم‌تر امام (ره) نمی‌توان غفلت کرد اما فراموش نکنیم احساس قدرتمند بودن رژیم، کاملا وجود داشت. محمدرضا پهلوی نه در سال55 و نه سال 45 از وجود جریانات مذهبی، مذهب، اسلام و روحانیون احساس خطر نمی‌کرد. بنابراین دلیلی نداشت بخواهد تیشه به ریشه آنها بزند. گفتن این حرف به این معنا نیست که شاه مذهبی بود؛ حاشا و کلا. ژنرال «سیسی» در مصر با «اخوان» مبارزه می‌کند چون آن را تهدید می‌داند، اما شاه، مذهب را تهدید برای خود نمی‌دانست. البته من معتقدم اشتباه فکر می‌کرد، اما خودمان را جای رژیم می‌گذاریم؛ او اما نسبت به افراد خاصی که رژیم را به چالش می‌کشیدند نگران بود حالا این فرد یا جریان می‌توانست امام، دکتر شریعتی، سازمان مجاهدین خلق یا مجاهدین انقلاب یا مهندس مهدی بازرگان باشد. دستگاه امنیتی، مبارزه با این مجموعه‌های غیر شبیه به هم را آغاز کرد، نهضت آزادی را تعطیل، امام را تبعید و تنها حزب موجود را رستاخیز اعلام کرد. او پیش از اینها از حزب ‌توده می‌ترسید و بعد از کودتای 28مرداد این حزب را سرکوب کرد بعد هم انشعابات آن را زیر ضربه برد. او حتی سال‌های52 و 53 به ‌بعد اجازه نمی‌داد زندانیان سیاسی که محکومیت آنان به اتمام رسیده، آزاد شوند. ساواک معتقد بود دانشجوی دانشگاه تهران را می‌گیریم دو سال زندان می‌رود و بعد که به بیرون از زندان بازگشت، می‌رود چریک فدایی خلق می‌شود، مسلح شده و مخفی می‌شود و حالا با مصیبت باید او را پیدا کرد. در اوین بند بزرگی درست کرده و آنهایی که دوران محکومیت خود را طی کرده بودند، به آنجا می‌بردند و به آنها «ملی‌کش» می‌گفتند.

ساواک به بهانه‌ای برای زندانیان سیاسی که دوره محکومیت خود را طی کرده بودند، قرار بازداشت صادر می‌کرد که مثلا در دوران زندان، فعالیت سیاسی علیه شاه داشتند. اما در سال‌های بعد او خود را کاملا مستحکم فرض می‌کرد و از نیمه‌ دوم سال 55 به‌دلیل همان شکاف مورد اشاره میان تصور خود از حکومت و جامعه، تحت‌تأثیر فضای باز سیاسی مورد نظر کارتر، هم آزادی‌ مطبوعات را افزایش داد و هم زندانیان سیاسی را آزاد کرد. نگارنده نیز تحت‌تأثیر همین فضا در مهر 55 آزاد شدم. چندماه بعد مبارزان مؤتلفه‌ای‌ و روحانیونی مانند آقای کروبی هم مشمول همین فضا شدند؛ امری که در سنوات گذشته مسبوق به سابقه نبود. در اوایل دهه50 تعداد زندانیان سیاسی که به مناسبت 28مرداد و چهارم آبان یا عید نوروز آزاد می‌شدند، به انگشتان یک دست هم نمی‌رسید. اما ناگهان از نیمه ‌دوم 55 فضای سیاسی ایران تغییر کرد. موضوع دیگر به خود شاه باز می‌گشت. او چوب دیکتاتوری خود را خورد. برای کشوری با 32میلیون جمعیت که فقط 30درصد جمعیت آن شهرنشین بودند، پنج‌هزار زندانی سیاسی عدد قابل توجهی است. ده‌ها کتاب سانسورشده یا منتشرنشده، صدها روزنامه توقیف‌شده، شاعرانی که سکوت کرده بودند و... نشان از فضای بسته آن دوران داشت. اما منظور من از دیکتاتوری، همان است که انگلیسی‌ها درباره آن می‌گویند: «دیکتاتورها تنها هستند». شاه تنها بود و تنها ماند. تصور وی این بود که مردم طرفدار ادامه حکومتش هستند؛ کشاورزان به دلیل اصلاحات ارضی، کارگران به سبب شریک‌شدن در سود کارخانجات، روستاییان با حضور سربازان تحصیلکرده در آن مناطق در قالب «سپاه‌دانش»، زنان به دلیل داشتن حق‌ رأی و رفتن به دانشگاه و طبقه متوسط به‌خاطر درآمدهای نفتی که حقوق ماهانه قابل توجهی به آنها می‌داد، همگی از سلطنت حمایت می‌کنند. به نظرم در 13 شهریور 57 بعد از نماز عید فطر و آن راهپیمایی معروف، شکاف میان تصور شاه و واقعیت جامعه خود را نشان داد. نقل شده که شاه با هلیکوپتر، جمعیت سه‌راه‌ضرابخانه تا پیچ‌شمیران را دیده بود. از آن پس، نتوانست بر خود مسلط شود. این را می‌توان در مواضع خارجی‌ها نیز مشاهده کرد. ‌در اینجا به موضوع سوم ورود می‌کنم. 26 دی 57 شاه در فرودگاه در حال ترک کشور، فرماندهانی را می‌بیند که خود را مقابل پای او می‌اندازند تا مانع خروجش از کشور شوند. او در این صحنه گریست. پس از خروج از ایران وی در یکی از معدود گفت‌وگوهای رسانه‌ای خود که با «دیوید فراست» انجام شد، به سؤالی درباره دلایل گریه آن روز و اینکه آیا احساس وفاداری سران ارتشی‌ وی را به این حال انداخته بود؟ ‌ پاسخ می‌دهد سران ارتش و ساواک از من می‌خواستند تا اجازه بازداشت حدود 10هزار نفر از سران و رابط‌های انقلابیون در سراسر کشور را صادر کنم تا دست‌کم اعتصابات بخوابد! فراست می‌پرسد چرا اجازه ندادید؟ می‌گوید من گریه کردم چون آنها نمی‌دانستند کار از این حرف‌ها گذشته بود و تصمیم این بود که من نباشم! همچنین نقل شده که در دیدار پارسونز، سفیر وقت انگلیس در تهران با شاه، او به ساعتش نگاه می‌کند و بعد از جلسه، شاه می‌گوید این رفتار او یعنی زمان رفتن من فرا رسیده است. محمدرضا در 26 دی 57 با تمام وجود معتقد بود آمریکا و انگلیس بنا به‌ دلایلی که نمی‌داند، تصمیم به حذف او گرفته بودند. در 13آبان معروف که در تهران کشتار صورت گرفت، با کوکتل به سفارت انگلیس حمله می‌شود و پلیس و نیروهای خدماتی‌ برای فرونشاندن آتش در صحنه حاضر نمی‌شوند. پارسونز، سفیر بریتانیا بعدازظهر با ناراحتی به دیدار شاه می‌رود. احتمالا انتظار دلجویی داشته اما شاه با پوزخند به او کنایه می‌زند که «کم مانده بود در آتشی که خودتان روشن کرده‌اید بسوزید». سفیر وقت انگلیس نمی‌گوید از شدت عصبانیت از عرف دیپلماتیک خارج می‌شود چراکه شاه در هر ملاقاتی، انواع نیش و کنایه را به او می‌زند. پارسونز در آن روز به شاه پاسخ می‌دهد: «اعلیحضرت هرکسی فکر می‌کند دست دولت ما و مخالفان شما در دست یکدیگر است، جایش تیمارستان است». این ادبیات شاه برای افرادی که در شش‌ماه آخر، با او ملاقات داشتند، آشنا بود. او از هر ایرانی و خارجی می‌پرسد، ماجرای {امام} خمینی چیست؟ «غلامحسین صدیقی»، وزیر کشور مصدق که پیش از شاپور بختیار برای پست نخست‌وزیری دولت موقت دعوت شده اما آن را رد می‌کند، در دیدار با شاه با همین سؤال مواجه شده و پاسخ می‌دهد داستان خمینی نیست، داستان یک پدر و پسر است که کسی به پدر جرئت دروغ‌گفتن نداشت و به پسر، شهامت راست‌گفتن! بله شاه تنها بود و حتی بیماری صعب‌العلاج خود را از ملکه پنهان کرده بود. مجموع اینها سبب شد ارتش هم روحیه سرکوب شدید را نداشته باشد وگرنه مشخص نبود فضای آن روزهای ایران به چه سمت و سویی می‌رفت. در این نوشته به ماجرای فضای باز اواسط دهه 50 اشاره کردم. می‌دانیم کارتر و دموکرات‌ها برنده انتخابات ریاست‌جمهوری آمریکا شدند و مسئله حقوق بشر به‌طور جدی مطرح شد. از سال50 به بعد رژیم شاه به‌عنوان سیاه‌ترین رژیم‌ها نسبت به نقض حقوق بشر در دنیا شناخته می‌شد و نمی‌توان از این واقعیت‌ها فرار کرد، اما معتقدم موتور انقلاب، روحانیون و دانشجویان بودند و اینها نه مشکل اقتصادی داشتند نه رفاهی. به‌مرور کارگران مهاجر به شهرها و روستایی‌ها هم به انقلاب پیوستند، اما مسئله اساسی این است که زمانی به انقلاب پیوستند که به نظر من «بهمن انقلاب» به راه افتاده بود.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها