|

ما کمي گرسنه هستيم دوستان!

فريدون صديقى

مردمان اهل كار بي‌شمارند و برخى از آنان در تنگناى گذران زندگى در اعتراض‌هاى واقعى يا مجازى، آنچه در سروده‌هايشان صدرنشين مى‌شود اين است؛ ما كمى گرسنه هستيم دوستان!

كارگرى كه زندگى را دوست دارد مثل پرنده‌اى است كه مى‌خواهد آسمان را در آغوش بگيرد، پس كار مى‌كند يا در تكاپويى بى‌وقفه براى كاريابي است تا جايي كه كار تب مى‌كند، اما او همچنان از بي‌كارى عرق مى‌ريزد.
آيا مردمان جامانده در رسيدن به نيازهاى حداقلي‌شان مثل عاشق‌هايي كه تن به تشكيل خانواده نمى‌دهند عملى ضداجتماعى مرتكب مى‌شوند كه گاه مطالباتشان را آواز مي‌كنند و سرودخوانان خيابان‌ها را اندازه مى‌گيرند؟
آيا ما دوستان، ما كارفرمايان و ما مسئولان در رويارويي با اين واقعيت همچنان رؤيا مى‌بافيم و چون رمانتيك‌ها، صاحبان آن مطالبات را احساساتى و هيجان‌زده مى‌ناميم و با نبوغى كليشه‌اى، اما ماهرانه و البته هنرمندانه ابتدا نصيحتشان مى‌كنيم و اگر كارگر نيفتاد، خيلى نرم شماتت فيزيكى مى‌كنيم تا هرچه سريع‌تر بساطشان را جمع كنند و در صورت چون‌وچرا در حين بردن براى مصافحه و مفاهمه كمى بيشتر آنان را
شماتت مى‌كنيم؟
هزار سال پيش بابت تقاضايي ناچيز به اندازه نرمه‌بادى كه بخواهد صورت شكوفه‌هاى سيب را در آغوش بگيرد با كمربندى سرزنش شدم كه يادش هنوز هم يادگار است. پدر در پاسخ به اعتراض معصومانه مادر و گريه تن داغديده من گفت: اذيت و آزارى در كار نيست؛ تذكرى بود تا بياموزد كه كى، كجا، چگونه و چرا حرف بزند.
حالا سؤال اين است که آيا سير تكاملى واقعيت از سير تاريخى فهم و درك انسان ساده و آرامى به نام دست‌فروش يا كارگر بي‌حقوق، جداست؟
پاسخ ساده و واقع‌بينانه مى‌گويد: نه، اصلا نه!
اما ما بزرگ‌ترها، ما كارفرمايان و ما مسئولان مى‌گوييم: آرى، آرى!
چرا؟ چون دست‌فروشان، كارگران بي‌كار و كارگران بى‌حقوق هنوز نمى‌دانند انسان آميزه‌اى از اندوه و بازيافتن شادى است، پس مى‌بايد در مكاشفه‌اى كه پيش‌رو دارند با سكوت و صبورى، اميد و آرزو را سرلوحه روزگار خويش قرار دهند تا شادى تحصيل شود.
نكته؛ واقعيت اين است که وابستگان به اين مردمان آرام و صبور و آرزومند، يعنى همسران و فرزندان دهان‌باز نمى‌توانند اين آموزه‌ها را فراگيرند؛ يعنى گرسنگى را چون زاينده‌رود، هيرمند و هامون تاب بياورند، پس دردفرياد مى‌شوند و به همين خاطر گاه اولياى مستأصل خود و حتي خانواده را همچنان سرزنش فيزيكي مى‌كنند كه شب و روز را براى هميشه
تنها مي‌گذارند.
نتيجه اول؛ آيا اين اوليا از كارفرمايان و مسئولان آموخته‌اند كه بچه را بنوازند در مدرسه، در خيابان و در خانه تا در گوشه‌اى بتمرگند و خواب‌هاى نازنين ببينند تا هرروز بهانه تازه‌اى نگيرند؛ مثلا خيابان‌نوازى با تار و كمانچه يا در كافه‌ها اداى شاملو، سپانلو، آتشى و فروغ را دربياورند و شعر سر بکشند يا مثل كارتن‌خواب‌ها سقف را دودآجين بهمن و وينستون كنند.
نتيجه آخر؛ در جامعه‌اى كه همه خيالباف باشند، پرنده‌ها آسمان را فراموش مى‌كنند. دست‌فروشان، كارگران بي‌كار، كارگران بى‌حقوق و ديگران ديگر هم در ايستگاه‌ها در انتظار اتوبوس‌هايى خواهند ماند كه قرار نيست بيايد.
من بسى و بسيارها اميدوارم ما بزرگ‌ترها و ما مسئولان زحمتكش و عميقا رمانتيك همين فردا پا به دنياى واقعيت بگذاريم تا پرنده‌ها پرواز و كارگران كار كنند و حقوق بگيرند تا زندگى با خيال راحت راه برود.

مردمان اهل كار بي‌شمارند و برخى از آنان در تنگناى گذران زندگى در اعتراض‌هاى واقعى يا مجازى، آنچه در سروده‌هايشان صدرنشين مى‌شود اين است؛ ما كمى گرسنه هستيم دوستان!

كارگرى كه زندگى را دوست دارد مثل پرنده‌اى است كه مى‌خواهد آسمان را در آغوش بگيرد، پس كار مى‌كند يا در تكاپويى بى‌وقفه براى كاريابي است تا جايي كه كار تب مى‌كند، اما او همچنان از بي‌كارى عرق مى‌ريزد.
آيا مردمان جامانده در رسيدن به نيازهاى حداقلي‌شان مثل عاشق‌هايي كه تن به تشكيل خانواده نمى‌دهند عملى ضداجتماعى مرتكب مى‌شوند كه گاه مطالباتشان را آواز مي‌كنند و سرودخوانان خيابان‌ها را اندازه مى‌گيرند؟
آيا ما دوستان، ما كارفرمايان و ما مسئولان در رويارويي با اين واقعيت همچنان رؤيا مى‌بافيم و چون رمانتيك‌ها، صاحبان آن مطالبات را احساساتى و هيجان‌زده مى‌ناميم و با نبوغى كليشه‌اى، اما ماهرانه و البته هنرمندانه ابتدا نصيحتشان مى‌كنيم و اگر كارگر نيفتاد، خيلى نرم شماتت فيزيكى مى‌كنيم تا هرچه سريع‌تر بساطشان را جمع كنند و در صورت چون‌وچرا در حين بردن براى مصافحه و مفاهمه كمى بيشتر آنان را
شماتت مى‌كنيم؟
هزار سال پيش بابت تقاضايي ناچيز به اندازه نرمه‌بادى كه بخواهد صورت شكوفه‌هاى سيب را در آغوش بگيرد با كمربندى سرزنش شدم كه يادش هنوز هم يادگار است. پدر در پاسخ به اعتراض معصومانه مادر و گريه تن داغديده من گفت: اذيت و آزارى در كار نيست؛ تذكرى بود تا بياموزد كه كى، كجا، چگونه و چرا حرف بزند.
حالا سؤال اين است که آيا سير تكاملى واقعيت از سير تاريخى فهم و درك انسان ساده و آرامى به نام دست‌فروش يا كارگر بي‌حقوق، جداست؟
پاسخ ساده و واقع‌بينانه مى‌گويد: نه، اصلا نه!
اما ما بزرگ‌ترها، ما كارفرمايان و ما مسئولان مى‌گوييم: آرى، آرى!
چرا؟ چون دست‌فروشان، كارگران بي‌كار و كارگران بى‌حقوق هنوز نمى‌دانند انسان آميزه‌اى از اندوه و بازيافتن شادى است، پس مى‌بايد در مكاشفه‌اى كه پيش‌رو دارند با سكوت و صبورى، اميد و آرزو را سرلوحه روزگار خويش قرار دهند تا شادى تحصيل شود.
نكته؛ واقعيت اين است که وابستگان به اين مردمان آرام و صبور و آرزومند، يعنى همسران و فرزندان دهان‌باز نمى‌توانند اين آموزه‌ها را فراگيرند؛ يعنى گرسنگى را چون زاينده‌رود، هيرمند و هامون تاب بياورند، پس دردفرياد مى‌شوند و به همين خاطر گاه اولياى مستأصل خود و حتي خانواده را همچنان سرزنش فيزيكي مى‌كنند كه شب و روز را براى هميشه
تنها مي‌گذارند.
نتيجه اول؛ آيا اين اوليا از كارفرمايان و مسئولان آموخته‌اند كه بچه را بنوازند در مدرسه، در خيابان و در خانه تا در گوشه‌اى بتمرگند و خواب‌هاى نازنين ببينند تا هرروز بهانه تازه‌اى نگيرند؛ مثلا خيابان‌نوازى با تار و كمانچه يا در كافه‌ها اداى شاملو، سپانلو، آتشى و فروغ را دربياورند و شعر سر بکشند يا مثل كارتن‌خواب‌ها سقف را دودآجين بهمن و وينستون كنند.
نتيجه آخر؛ در جامعه‌اى كه همه خيالباف باشند، پرنده‌ها آسمان را فراموش مى‌كنند. دست‌فروشان، كارگران بي‌كار، كارگران بى‌حقوق و ديگران ديگر هم در ايستگاه‌ها در انتظار اتوبوس‌هايى خواهند ماند كه قرار نيست بيايد.
من بسى و بسيارها اميدوارم ما بزرگ‌ترها و ما مسئولان زحمتكش و عميقا رمانتيك همين فردا پا به دنياى واقعيت بگذاريم تا پرنده‌ها پرواز و كارگران كار كنند و حقوق بگيرند تا زندگى با خيال راحت راه برود.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها