|

شکست و اندوه

مهدی حجوانی

در امتداد رودخانه بهمنشیر که به کارون وصل می‌شد، در محلی پیاده شدیم. کل گردان شب را در یک مرغداری گذراندیم و منتظر ماندیم تا دستور عملیات برسد. کسی اجازه نداشت تجهیزاتش را باز کند. نماز را با تیمم و بدون درآوردن پوتین و بدون طهارت خواندیم. نزدیک روشن‌شدن هوا بود که صدای هواپیمای عراقی آمد. با صدای انفجاری که به نظر نزدیک نمی‌آمد، شیشه مرغداری شکست. به‌ علت اصابت ترکش راکت یا نمی‌دانم شاید تکه‌‌سنگی، چیزی، خرج آرپی‌جی یکی از بچه‌ها آتش گرفت و صدای فیش‌فیشی که شبیه ترقه‌های چهارشنبه‌سوری بود، فضای مرغداری را روشن کرد. همه مثل گروهی از مرغان آسمانی از جا پریدیم! باورنکردنی بود که محیطی به آن آرامی، در چشم‌به‌هم‌زدنی به صحنه محشر تبدیل شود. پتوها به هر سو پرتاب می‌شد و هرکس در هر حالتی که بود بی‌معطلی در حال دویدن به بیرون از مرغداری بود. من پس از چندمتر دویدن، وقتی متوجه رفع خطر شدم، متوجه شدم که قمقمه‌ام از جیبم درآمده و به زمین افتاده، ‌به‌علاوه دستکش‌هایم هم جا مانده است. این هم از مهارت‌های رزمندگی بنده که بیشتر شرمندگی بود!
خیلی زود همه متوجه شدیم که اتفاق مهم، آتش‌گرفتن خرج آرپی‌جی نبوده، بلکه واقعه مهم این بوده که عراقی‌ها راکتی کنار مرغداری پرتاب کرده‌اند که خودی بوده و عمل نکرده!
گیجی و بازگشت
فرماندهان درنگ را جایز ندانستند. مثل برق در عرض کمتر از 10 دقیقه به شکل ستونی به راه افتادیم و سوار کامیون‌ها شدیم و به محل استقرارمان برگشتیم. برای رسیدن به مرغداری، زمان زیادی صرف شده بود، اما برای برگشت، دیگر نیازی به نظم و انضباط و احتیاط نبود. این شد که ایکی‌ثانیه فله‌ای برگشتیم.
شکست عملیات و اندوه فرماندهان
تازه این سؤال پیش آمد که مگر قرار نبود دیشب توی مرغداری بیدارمان کنند و عملیات کنیم؟ پس چه شد؟ از عمار و مالک که قرار بود قبل از ما عمل کنند و ما پشت‌سرشان پیشروی کنیم چه خبر؟
یک روز گذشت و کم‌کم معلوم شد که از عملیات خبری نیست و عمار و مالک هم برگشته‌اند. عماری‌ها در کانال بودند، مالکی‌ها در سوله و ما
-‌حبیبی‌ها- هم در مرغداری. قرار بود گردان عمار از کانال خارج شود و به خط بزند و گردان مالک، سوله‌ها را ترک کند و در کانال مستقر شود و گردان حبیب هم در سوله و به همین ترتیب گردان عقبی جای خود را با گردان جلویی عوض کند.
کم‌کم مثل اینکه بخواهند خبر مرگ عزیزی را به کسی بدهند، آرام‌آرام به نیروها گفتند که این عملیات؛ یعنی کربلای چهار آن‌طور که انتظار می‌رفته موفق نبوده. آنهایی که باید قبل از ما در منطقه عمل می‌کرده‌اند به‌جز انهدام نیروهای عراقی کار دیگری از پیش نبرده‌ و نتوانسته‌اند در جزیره ام‌الرصاص که هدف بوده مستقر شوند.
رخوت و سرخوردگی
با گذشت دو روز، نیروهایی که به دسته ما مأمور شده بودند (تخریب‌چی، بیسیم‌چی، مسئول پدافند) از گردان رفتند. مهماتی را که به بسیجی‌ها داده بودند، پس گرفتند. با این اوضاع، دیگر مسلم شد که عملیاتی که صد هزار نیروی داوطلب برایش بسیج شده بودند تا کار جنگ را یکسره کنند، شکست خورده و برنامه‌ دیگری در کار نیست. شاید باورکردنش سخت باشد، اما بعضی بچه‌ها از اینکه عملیات نکرده و برگشته بودند، گریه می‌کردند. شاید اینها همان رزمنده‌های فابریک بودند.
موقعی که دستور آمد پتوها را جمع کنیم و برگردیم، مسئول دسته‌مان که از قضیه کربلای چهار بهت‌زده بود گفت که خدا در همین قضیه رفتن گردان‌ها به جلو، خطر را از سر هر سه گردان رد کرده است. بعد توضیح داد که وقتی گردان عمار در کانال بوده، عراق شیمیایی زده و وقتی گردان مالک سوله را ترک کرده همان سوله را کوبیده و ما هم که در مرغداری بودیم راکتی از هواپیما پرتاب شده که نزدیک مرغداری فرود آمده و خوشبختانه عمل نکرده که اگر عمل کرده بود، مرغداری با اهالی‌اش به آسمان پرواز می‌کرد.
بادمجان بم
همان شب کنار اتوبوس‌ها با آب قمقمه‌ها وضو گرفتیم و نماز خواندیم. بعد به راه افتادیم و به اردوگاه کرخه برگشتیم. البته باخبر شدیم که متأسفانه شب قبلش در تبادل آتش بین توپخانه ما و توپخانه عراق، عراقی‌ها شاید بی‌اینکه بدانند ما؛ یعنی گردان حبیب در پشت توپخانه مستقریم اتفاقی و به هوای زدن موضع توپ، یک توپ فرانسوی شلیک کرده‌اند که آمده و در محل استقرار ما منفجر شده. همان‌موقع مسئولان یکی از گروهان‌های گردان حبیب، بعد از تشکیل جلسه، بچه‌ها را به‌خط کرده بودند و در حال رفتن به اتاق‌ها و استراحت بودند که توپ فرانسوی هوار شده بود. پنج نفر درجا شهید شدند و سه نفر هم بعدا در بیمارستان. حدود 12 نفر هم جراحت‌های عمیق یا جزئی برداشتند. می‌بینید؟ به مصداق «بادمجون بم آفت نداره»؛ البته طبق معمول اتفاقی برای این‌جانب نیفتاد!

در امتداد رودخانه بهمنشیر که به کارون وصل می‌شد، در محلی پیاده شدیم. کل گردان شب را در یک مرغداری گذراندیم و منتظر ماندیم تا دستور عملیات برسد. کسی اجازه نداشت تجهیزاتش را باز کند. نماز را با تیمم و بدون درآوردن پوتین و بدون طهارت خواندیم. نزدیک روشن‌شدن هوا بود که صدای هواپیمای عراقی آمد. با صدای انفجاری که به نظر نزدیک نمی‌آمد، شیشه مرغداری شکست. به‌ علت اصابت ترکش راکت یا نمی‌دانم شاید تکه‌‌سنگی، چیزی، خرج آرپی‌جی یکی از بچه‌ها آتش گرفت و صدای فیش‌فیشی که شبیه ترقه‌های چهارشنبه‌سوری بود، فضای مرغداری را روشن کرد. همه مثل گروهی از مرغان آسمانی از جا پریدیم! باورنکردنی بود که محیطی به آن آرامی، در چشم‌به‌هم‌زدنی به صحنه محشر تبدیل شود. پتوها به هر سو پرتاب می‌شد و هرکس در هر حالتی که بود بی‌معطلی در حال دویدن به بیرون از مرغداری بود. من پس از چندمتر دویدن، وقتی متوجه رفع خطر شدم، متوجه شدم که قمقمه‌ام از جیبم درآمده و به زمین افتاده، ‌به‌علاوه دستکش‌هایم هم جا مانده است. این هم از مهارت‌های رزمندگی بنده که بیشتر شرمندگی بود!
خیلی زود همه متوجه شدیم که اتفاق مهم، آتش‌گرفتن خرج آرپی‌جی نبوده، بلکه واقعه مهم این بوده که عراقی‌ها راکتی کنار مرغداری پرتاب کرده‌اند که خودی بوده و عمل نکرده!
گیجی و بازگشت
فرماندهان درنگ را جایز ندانستند. مثل برق در عرض کمتر از 10 دقیقه به شکل ستونی به راه افتادیم و سوار کامیون‌ها شدیم و به محل استقرارمان برگشتیم. برای رسیدن به مرغداری، زمان زیادی صرف شده بود، اما برای برگشت، دیگر نیازی به نظم و انضباط و احتیاط نبود. این شد که ایکی‌ثانیه فله‌ای برگشتیم.
شکست عملیات و اندوه فرماندهان
تازه این سؤال پیش آمد که مگر قرار نبود دیشب توی مرغداری بیدارمان کنند و عملیات کنیم؟ پس چه شد؟ از عمار و مالک که قرار بود قبل از ما عمل کنند و ما پشت‌سرشان پیشروی کنیم چه خبر؟
یک روز گذشت و کم‌کم معلوم شد که از عملیات خبری نیست و عمار و مالک هم برگشته‌اند. عماری‌ها در کانال بودند، مالکی‌ها در سوله و ما
-‌حبیبی‌ها- هم در مرغداری. قرار بود گردان عمار از کانال خارج شود و به خط بزند و گردان مالک، سوله‌ها را ترک کند و در کانال مستقر شود و گردان حبیب هم در سوله و به همین ترتیب گردان عقبی جای خود را با گردان جلویی عوض کند.
کم‌کم مثل اینکه بخواهند خبر مرگ عزیزی را به کسی بدهند، آرام‌آرام به نیروها گفتند که این عملیات؛ یعنی کربلای چهار آن‌طور که انتظار می‌رفته موفق نبوده. آنهایی که باید قبل از ما در منطقه عمل می‌کرده‌اند به‌جز انهدام نیروهای عراقی کار دیگری از پیش نبرده‌ و نتوانسته‌اند در جزیره ام‌الرصاص که هدف بوده مستقر شوند.
رخوت و سرخوردگی
با گذشت دو روز، نیروهایی که به دسته ما مأمور شده بودند (تخریب‌چی، بیسیم‌چی، مسئول پدافند) از گردان رفتند. مهماتی را که به بسیجی‌ها داده بودند، پس گرفتند. با این اوضاع، دیگر مسلم شد که عملیاتی که صد هزار نیروی داوطلب برایش بسیج شده بودند تا کار جنگ را یکسره کنند، شکست خورده و برنامه‌ دیگری در کار نیست. شاید باورکردنش سخت باشد، اما بعضی بچه‌ها از اینکه عملیات نکرده و برگشته بودند، گریه می‌کردند. شاید اینها همان رزمنده‌های فابریک بودند.
موقعی که دستور آمد پتوها را جمع کنیم و برگردیم، مسئول دسته‌مان که از قضیه کربلای چهار بهت‌زده بود گفت که خدا در همین قضیه رفتن گردان‌ها به جلو، خطر را از سر هر سه گردان رد کرده است. بعد توضیح داد که وقتی گردان عمار در کانال بوده، عراق شیمیایی زده و وقتی گردان مالک سوله را ترک کرده همان سوله را کوبیده و ما هم که در مرغداری بودیم راکتی از هواپیما پرتاب شده که نزدیک مرغداری فرود آمده و خوشبختانه عمل نکرده که اگر عمل کرده بود، مرغداری با اهالی‌اش به آسمان پرواز می‌کرد.
بادمجان بم
همان شب کنار اتوبوس‌ها با آب قمقمه‌ها وضو گرفتیم و نماز خواندیم. بعد به راه افتادیم و به اردوگاه کرخه برگشتیم. البته باخبر شدیم که متأسفانه شب قبلش در تبادل آتش بین توپخانه ما و توپخانه عراق، عراقی‌ها شاید بی‌اینکه بدانند ما؛ یعنی گردان حبیب در پشت توپخانه مستقریم اتفاقی و به هوای زدن موضع توپ، یک توپ فرانسوی شلیک کرده‌اند که آمده و در محل استقرار ما منفجر شده. همان‌موقع مسئولان یکی از گروهان‌های گردان حبیب، بعد از تشکیل جلسه، بچه‌ها را به‌خط کرده بودند و در حال رفتن به اتاق‌ها و استراحت بودند که توپ فرانسوی هوار شده بود. پنج نفر درجا شهید شدند و سه نفر هم بعدا در بیمارستان. حدود 12 نفر هم جراحت‌های عمیق یا جزئی برداشتند. می‌بینید؟ به مصداق «بادمجون بم آفت نداره»؛ البته طبق معمول اتفاقی برای این‌جانب نیفتاد!

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها